رمان بوکسور کوچولوی من
نویسنده : نامعلوم
قیمت : رایگان
رمان بوکسور کوچولوی من
بوکسـوࢪ.کوچولوے.مـن???????? #????????????????_4 ┉┈┄┉┄┈┉╼•••╾┉┈┉┄┉┄ معین جلو خودشو گرفت تا نخنده.. عجب رویی داشت دختره _همچنین خانوم... واسه تمیز کاری اومدی؟!؟ دلی : بله.... بفرمایید به ورزش تون برسید نگاهش واسه بار چندم تو اون یه دقیقه رو سی...نه پهن معین قفل شد دستی به لبش کشید : _میدونم خیلی جذابم ولی اگه دید زدنت تموم شده بفرما داخل دلارام بدون خجالت سر تکون داد _بله چشم تون کف پام بدک نیستید چرخید و بی توجه به چشمای گرد شده معین از پله ها بالا رفت قدم دومو داخل نزاشته بود که نگاهش به زن شبیه لوستر رو به روش افتاد محکم زبونشو گاز گرفت کم مونده بود از خنده منفجر شه لباس بلند طلایی رنگ با کفش سفید براق حسابی نورانیش کرده بودن موهاشو از بالا مثل چینی ها بسته بود کله اژدهایی که موهاشو بالا نگه داشته بود تعجبشو بیشتر کرد _سلام خانوم.... _ وسایلت.... گیج رد انگشتش رو گرفت از تعداد مواد شوینده مشخص بود وسواس داره آه کشید و جلو رفت صاحب خونه های وسواسی پوستش رو میکندن _ زیر سرامیکارم بکش... پق خندید نگاه تیز زن سریع لباشو بهم دوخت _کجارو؟؟! _ زیر سرامیکا دختر جون گوشات مشکل دارن!؟؟! لباساشو دراورد با تیشرت و شلوار مشکی که جای لکه های سفید روشون بود وایساد _ ینی بکنم سرامیکارو زیر شونو تمیز کنم بعد دوبار.... _ دختره خنگ.... معین : مادر.... چشماش برق زدن : خسته نباشی عزیزم.... بیا صبحانه تو بخور جون بگیری پوست استخون شدی.... گیج طی رو برداشت کیو می گفت؟!؟