کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان دلداده به دلدار | تکمیل

نویسنده : افسون

ژانر : عاشقانه

قیمت : رایگان

رمان دلداده به دلدار | تکمیل

اومد بیرونو سفارشامو بهم داد..یه خدافظی کردمو رفتم سمت ویلا.. 
به ویلا که رسیدم دیدم همه تو حیاط نشستن.. 
یه پووفی کشیدمو با یه سلام مختصر رفتم داخل.! 
از پله ها رفتم بالا و در اتاقو باز کردم..رفتم تو..درو با پام بستمو قفلش کردم! 
لباسمو با یه تاپ بندی و شلوارک قرمز عوض کردم... 
رو زمین نشستمو یه بسته چیپسم از تو کولم دراوردم... 
بستامو پهن کردمو شروع کردم به خوردن..اولین پیکو که خوردم گلوم سوخت..پیک دومو که خچردم کم کم کلم داغ شد.. 
اینقد خوردم که دیگه کارام دسته خودم نبود... 
زیاد م*ش*ر*و*ب نمیخوردم ولی الان واقعا زیاده روی کرده بودم... 
 
به خودش که اومد با شدت منو از خودش دور کرد.....! 
با چشای خݥار نگاش کردمو گفتم:چرا اومدی اینجا؟میخوای دیوونم کنی؟؟نمیبینی حالم خرابه؟ 
نشستم رو زمینو سرمو بین دستام گرفتم با زاری گفتم:چیکار کردی با من یاسین؟!)زدم زیر گریه( 
رفت بیرون...به همین راحتی رفت.! حالمه من براش مهم نبود..! 
چند دقیقه همونجا نشستم که یاسین با یه لیوان آب و قرص اومد داخل.. 
با چشای اشکی نگاش کردمو گفتم:این چیه؟! 
سرشو انداخت زیر و گفت:قرص مسکنه...بخورید بخوابید فردا همه چی یادتون میره..! 
قرصو ازش گرفتمو بدون اب خوردم.! 
لیوان ابو رو سرم خالی کردم تا از این حالت گیجی در بیام.! 
وایساد ولی برنگشت.. 
من:نگام کن یاسین!! 
اونم دیگه چیزی نپرسید و بعد از عوض کردنه لباسش خوابید.. 
ولی من خوابم نمیبرد..دلم میخواست الان گیتارم پیشم بود تا مثله همیشه که از دست بقیه ناراحت میشدم..بخونم!! 
اخرم بعد از کلی فکرو خیال نمیدونم کی خوابم برد.......... 
 
با حس خیس شدن صورتم از خواب پریدمو سیخ سرجام نشستم... 
مثه سکته ایا به نهال که با ترس بهم زل زده بود نگا کردم.... 
با عصبانیت داد زدم:احمق بیشعو ررِ چلغوز..ای ایشالا بی شوهر بمونی به حق پنج تن...این چه وضع بیدار کردنه؟ نمیتونی مثه ادم بیدارم 
کنی؟...حالا چرا ترسیدی مگه میخام بخورمت؟!!! 
مظلوم نگام کرد که دلم براش کباب شد ولی همچنان برزخی نگاش میکردم.! 
 
همه سوار ماشین شدن...هر کاری کردم که نهال با ما بیاد قبول نکرد میخاست با آقاشون بره...بجاش سولماز )خواهر ساسان( اومد سوار ماشین 
ما شد.. 
چقد من از این خواهر برادر متنفر بودم!! 
از اول تا موقعی که به بازار برسیم برای یاسین عشوه اومد منم حرص خوردم..! دلم میخواست جفت پا برم تو صورتش تا اون دماغ عملیش 
بیفته جلو پاش!!! 
بالاخره با کلی بدبختی به بازار رسیدیم........
 
ماشین که ترمز کرد سریع پریدم پایین و دویدم سمت نهال.. 
نهال ترسیده نگام کردو بلند گفت:یا امام زاده بیژن...این باز رم کرد!" 
هم خندم گرفته بود هم از دستش ناراحت بودم... 
 
گردنبندو برداشتم و قیمتشو از فروشنده که پسر جوونی بود پرسیدم.. 
یه لبخند هیز زدو گفت:واسه شما مفتیه..فکر کنین هدیه هست..! 
یه اخم بهش کردمو گفتم: قیمت؟ 
خواست دوباره حرفشو تکرار کنه که صدای یاسینو پشتم شنیدم..رو به پسره با اخم غلیظی گفت:شما کی باشین که بخواین به زنه من هدیه 
بدی؟ 
اینو گفت ابروهام پرید بالا..یه حس خوبی بهم دست داد..! 
یاسین رو به من کردو گفت:شما بفرمایین بیرون من حساب میکنم! 
نه دیگه این خیلی پررو شده بود!! 
رو به پسره گفتم:زود حساب کن میخایم بریم کار داریم..یکساعته مارو علاف کردی!! 
گردنبندارو که خریدم)یکیم واسه خودم برداشتم( با یاسین از مغازه رفتیم بیرون....... 
 
 
به اتاقش که رسیدم در زدم و با بفرماییدش رفتم داخل........ 
درو بستمو رفتم رو تختش نشستم... 
هر دومون سکوت کرده بودیم و قصد نداشتیم این سکوتو بشکنیم.! 
اخر طاقت نیوردمو گفتم:به من گفتی بیام اینجا تا مسابقه سکوت بزاریم؟هر کی حرف زد خره،نه؟؟! یه نفس عمیق کشیدو گفت:از اقا آرش پرسیدم اینجا اینترنت دارن میتونیم کارامونو انجام بدیم! 
بلند شدو رفت لپ تاپشو اوردو نشست رو تخت.! 
چند ساعت بود داشتیم کار میکردیم..دیگه خسته شده بودم..یه کش و قوسی کردمو یه خمیازه کشیدم که فک کنم تا لوزالمعدمو دید!! 
اون حرف میزدو من بهش خیره شده بودم اخر کلافه شدو گفت:میشه اینجا رو نگا کنید؟ و به لپ تاپ اشاره کرد!! 
من:خب خسته شدم تو هم که یه ریز حرف میزنی...خدایی دهنت کف نکرد؟! 
 
با این حرفم دستشو اوزرد جلو گرفتش..یه تشکری کردو گذاشتش تو جیبش..! 
یه خورده ناراحت شدم توقع داشتم بندازه گردنش..ولی خب توقع بیجایی بود.! 
از رو تخت بلند شدمو میخاستم برم بیرون که گفت:کجا میرید؟؟ 
_میرم یه چایی بیارم کوفت کنیم! در ضمن وسایلتم جمع کن بریم تو حیاط من خسته شدم! 
بدون این که منتظر جوابش باشم از اتاق رفتم بیرون... 
داخل آشپزخونه که شدم با چیزی که دیدم دهنم باز موند........ 
نهال و آرش تو آشپزخونه بودن داشتن عینه چی همو میب*و*سیدن.. 
دیگه اوضاع داشت خطری تر میشد که یه اهمی کردم که بفهمن من اینجا خجالت بکشن...