
رمان دلداده به دلدار | تکمیل
نویسنده : افسون
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان دلداده به دلدار | تکمیل
عینه جن زده ها برگشتن سمتم...یه لبخند شیطون زدمو گفتم:اخی مکان نداشتین اومدین اینجا؟؟ و زدم زیر خنده! آرش زد زیر خنده و گفت:اره باید بهش بگم یه کلاس بزاره واست! یه لبخند پهن زدمو رو به ارش گفتم:دمت گرم..بد سوسک شد!! نهال یه جیغ کشیدو گفت:میکــــشـــمــــتووووون!! من که زود با چاییا فرار کردم..ولی ارش بدبخت صد در صد نقص عضو میشه!! رفتم پشت در و گفتم:یاالله..! خواهرم حجابتو رعایت کن نامحرم اومده..! بعد عینه وحشیا درو باز کردمو رفتم داخل.! با یه حالت موشکافانه نگاش کردمو گفتم:چیکار میکردی؟هان؟..زود اعتراف کن!! یه لبخندی زدو گفت:نمیخواین چایی بدین به ما؟! لبخندشو که دیدم با خوشحالی گفتم:چشــــــم! اینم چایی..بخور جون بگیری که تا صبح باید کار کنیم!! یه قطره اشک مزاحم از چشام ریخت پایین ولی زود پاکش کردم.! نمیخوام ضعیف باشم!! بابام همیشه میگفت واسه بدست اوردن چیزی که میخوای هیچوقت نشین گریه کن..پاشو تلاش کن..درسته تو دختری..حساسی..ولی دختر من نباید بشکنه باید همیشه قوی باشه! اره من یاسینو میخاستم..نمیزارم ازم بگیرنش..هر کاری میکنم تا بدستش بیارم..! با این فکر از جام بلند شدمو رفتم داخل...داشتم از پله ها میرفتم بالا که یه صدایی به گوشم رسید.. منم که فضـــــول!! برگشتم پایین..گوشمو تیز کردم که تا بفهمم صدا از کجا میاد.. خوب که دقت کردم دیدم صدا تو یکی از اتاقای پایینه... رفتم سمت اتاقو درو اروم باز کردم..که ای کاش باز نمیکردم!! سولماز و یه پسره که نمیدونم اصن کی بود رو تخت بودنو داشتن کارای خاک بر سری میکردن.. با چشای گشاد داشتم نگاشون میکردم که یه نفر آستین لباسمو گرفت چرخوند سمت خودش.! سرمو بلند کردمو به یاسین نگا کردم... با این که کاری نکرده بودم ولی بازم خجالت میکشیدم.. من:اه نهال دو دیقه ببند من یکم بخوابم.! نهال:پاشو میگم میخایم بریم! با غر غر از جام بلند شدمو رفتم سمت ساکم...هر چی دستم رسید پوشیدمو رفتم سمت دستشویی تا یه ابی به صورتم بزنم... از دستشویی که اومدم بیرون نهال بلند زد زیر خنده! با یه حالت مسخره نگاش کردمو گفتم:چته موجی؟؟ کی قلقلکت داد؟؟ نهال همینجوری که سعی داشت خندشو کنترل کنه گفت:وای النا خیلی باحال شدی..برو یه نگا به خودت بنداز!! رفتم سمت اینه تا ببینم نهال چه مرگشه که میخنده......... خودمو که تو اینه دیدم یه جیغ بلند کشیدم که گوشه خودم کر شد... یه ماشین پره پسر، همشونم اجق وجق. اومد کنار ماشین یکیشون گفت:شماره بدم؟ من:برو به عمت شماره بده! یاسین عصبی شد پاشو گذاشت رو گاز تا از اونا دور شیم..لحظه اخر نهال بلند داد زد:حیفه درد زایمان ننت!! یکی زدم تو گوششو گفتم:هوی ماموت این گوشه ها توش داد میزنی! نهال پاش زد تو پام که یه اخی گفتم...فرشته جون برگشت سمتمو گفت:چیشد عزیزم؟؟ من:هیچی..هیچی پام خورد تو صندلی!! از چشاش خوندم که باور نکرده ولی دیگه چیزی نگفتو برگشت!! دیگه تا موقعی که برسیم هممون رو سایلنت بودیم..تو دلم گفتم هر کی حرف بزنه خره..که یهو نهال گفت:آقا یاسین میشه منو اول برسونین خونمون؟؟ به خونمون که رسیدیم ماشین منو برد تو حیاط..ماشین خودشو از تو پارکینگ دراورد... یه خدافظی با فرشته جون کردمو رفتم داخل.! هنوز مامان بابا نیومده بودن...زهرا خانومم فک کنم خواب بود! واقعا چه استقبال گرمی..! وقتی دیدم کسی نمیاد خوش امد بگه رفتم تو اتاقم تا دوباره بخوابم!! نمیدونم ساعت چند بود که یهو از خواب پریدم!... یه نگا به ساعت انداختم که دیدم 6 صبحه...دهنم اندازه غتر باز موند..واقعا دسته هر چی خرسه از پشت بستم! چیز دیگه نمونده بود تا ۹ که میخاستم برم خونه یاسین! پاشدم رفتم حموم تا یکم رنگ و رو بگیرم! اون یاسینی که دم از نجابت میزد دختر سوار کرده بود؟؟! دستمو گذاشتم رو قل*ب*م بدجور تند تنز میزد..از حرص از عصبانیت از ناراحتی!! به من که رسیدن یه لحظه جا خورد..ولی باز به حالت قبلش برگشتو ی سلام اروم کرد که اگه نکرد بود سنگین تر بود! چشمام فقط رو دختره کار میکرد..میخواستم ببینم چیش بهتر از من بود که یاسین انتخابش کرده بود! اون چادری بود ولی من مانتویی اون یه تار موشم پیدا نبود ولی من همشو ریخته بودم بیرون)ناخودآگاه دستمو بردم سمت شالمو کشیدمش جلو(.. دوباره نگاش کردم.. هیچ ارایشی نداشت ولی من چی؟ بایدم اونو انتخاب کنه..من چه فکری با خودم کرده بودم؟ دختره یه سلام گرم بهم کرد که تعجب کردم ولی بغض اجازه نمیداد جوابشو بدم..! به زور یه سلام بهش کردم..! یاسین:بفرمایید داخل.. هولم!! رو به یاسین با صدای لرزون گفتم:اگه امروز کار دارین من میتونم یه روز دیگه بیام!! یاسین:نه هر چی زودتر تموم شه بهتره! یه لبخند تلخ زدم...هه اون نمیخواست حتی منو بیشتر از این تحمل کنه.! یه باشه گفتمو با هم رفتیم تو اتاقش!