کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

شیطانی عاشق فرشته

نویسنده : نامشخص

قیمت : 25000 تومان

شیطانی عاشق فرشته

️

️شیطانی عاشق فرشته️



در سیاه رنگ اتاق را که باز کرد و چشمانش را در فضای نیمه تاریک اتاق به سمت تخت چرخاند...


بالاخره اینجا بود...روی تخت بزرگترین خلافکار ایران و کاری نیست که کیارش‌خان بخواهد و نشود...


خیره به جسم ظریف روی تخت ، پالتویش را روی مبل راحتی و مشکی رنگ در اتاق انداخت و دکمه‌ های پیراهنش را باز کرد...


کروات و پیراهنش روی مبل جای گرفت و با بالاتنه‌ای برهنه به سمت تخت رفت.‌..


کنارش روی تخت حالت دراز کش دستم را زیر سرش گذاشت و با اهرم کردنش کمی نیم خیز شد...


ان روز در ان انبار وقتی نزدیکش رفت
و دریک قدمی‌اش ایستاد از هیکل بزرگش وحشت کرد...حتی با ان تن بی‌جان و بی‌حالش..


اما نه وحشت نه تن پر خونش در زبان درازش تاثیری نداشت....امیدوار بود حداقل بعد از، از دست دادن حافظه‌اش زبانش هم کوتاه شده باشد.

نیشخندی زد...
اگر هم کوتاه نشده باشد تمایل عجیبی داشت به رام کردن این توله گرگ وحشی‌.‌..

نگاهش از مژه های بلندش بالا امد و روی موهای تابدارش که روی بالشت پخش شده بود، قفل شد.


اولین بار بود که موهایش را اینجوری و بدون قید و بند چادر سیاه می‌بیند....


این چشم چرانی بدجور زیر دندانش مزه کرد که دستش را هم بالا برد و خرمن موهای سیاه رنگ و نرمش را نوازش کرد...

عطر موهایش زیر بینی ‌اش پیچید...عطر موهای ان زن هایی که هرشب تختش را پر می‌کردن هم به این خوبی بود؟!


مگر ان ها پولدار نبودند؟!....شاید شامپو های گران تقلبی شدند...


زمزمه‌ی ارام و زیر لبی‌اش نگاهش را به سمت لبش کشاند.

_رسام.......نرو......من می‌ترسم...


اخم هایم درهم رفت....کدام بی‌پدری را درخواب می‌دید؟!...


با یاد برادرش اخم هایش باز شد و خیره به لبانش ماند....پس هنوز هم منتظر برگشت رسام است.


بوسیدن ان صورتی های کوچولو و قلوه‌ای زیادی هوس انگیز بود.


اما.....وقتی اینطوری رنگ پریده رو‌ی تخت افتاده است مزه‌اش را از دست می‌دهد.....دوست داشت ان چشمان آبی‌اش گرد و از عصبانیت سرخ شود.


دستش را طرف دیگرش گذاشت و رویش خیمه زد...زیادی ظریف و ریزه بود...


بدون انکه وزنش را رویش بندازد ،خم شد وگوشه‌‌ی لبش را ارام بوسید که یکدفعه چشمان دریایی رزا باز شد.


حس کرد نفسش از حیرت بند امد که سرش را عقب کشید...

با دیدن چشمای وحشت زده‌اش نیشخندی زد...زود بود برای ترسیدن...خرده حساب های کوچک با این دختر داشت...

_وقت بخیر مادمازل...