کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان اگلاف

نویسنده : ملیکا میکائیلی

ژانر : عاشقانه

قیمت : 29000 تومان

رمان اگلاف

•|°اِگـــلاف°|•




بعد از چند دقیقه گشتن بالاخره کلید رو پیدا کرده و در رو باز کردم.

_امروز هرچی کلیده به دستِ من گم میشه! 

دمپایی‌هایِ رو فرشی رو پوشیده و لخ‌لخ کنان از بینِ کارتون هایِ رویِ هم تلنبار شده و‌ گذشتم.
معده‌ام از گشنگی تیر کشیده و سرم از خستگی سوت می‌کشید.

بی‌خیال همه‌ی درد و مرض‌هایی که یک‌هو بهم هجوم آورده بودند، توی حمام پریده و دقایقی بعد زیرِ قطراتِ ریز و درشت آب گرم خودم رو فراموش کردم.

«_از همین الان تو رو وعده میدم به تختم. وعده‌ای که خودت با پای خودت بخوای بیای روش! » 

نفسم زیرِ آب به شماره افتاده و دودِ غلیظی تویِ فضایِ کوچک حمام پیچید و انگار که قطره‌هایِ آب به کوره‌ای گداخته از آتش برخورد کرده و دود می‌شدند.

از دست خودش راحت شده بودم؛ ولی انگار صدایِ پراطمینانش قرار نبود به این راحتی ها دست از سرم برداره و بیخیالم بشه.

دستم رویِ بازوهایِ خیسم لغزید و گرمی سرِ انگشت‌های اون به یادم نشست. 
دیوونه شده و مدام چشم‌هام به جاهایی که لمس کرده بود گذر می‌کرد و تنم هر لحظه داغ‌تر از قبل می‌شد‌.

پر تردید دستم رویِ گردنم نشست و دقیقا‍ً جایی که بوسیده و میان لب‌هاش کشیده بود رو لمس کرد.
حسِ عجیبی بود. حسی که تا به‌حال تجربه نکرده و حتیٰ اسمی هم در وصف تعریفش نداشتم! 

هرچه که بود. هرچه که نامش بود، داشت به نقطه‌ای از جنون می‌کشاندم‌.

از پشت پلک های بسته ام پسری نقش بست که با حرکات تحریک آمیزی دختر روی تخت رو می‌مالید و فقط وفقط صدای آه و ناله هاشون اتاق رو در بر می گرفت، وقتی تو صورت دختره صورت خودم رو دیدم نفسم حبس شد، بوسه های پسره ادامه داشت و جای جای بدنش رو لمس میکرد، وقتی پاهای دختره رو روی شونه اش گذاشته شد و مماس‌ با بدن خودش قرارش داد! به نیم رخ چرخید و من با دیدن نیم رخ صورت اون پسرک به یکباره چشم باز کردم.

لب‌هام از هم تکون خورد و برای ذره‌ای هوا تقلا کرد و من به یادِ لحظه‌ای افتادم که برایِ اولین بار تویِ زندگیم هنجار شکنی کرده و لب‌هایِ مردی رو بوسیده بود که هنوز که هنوزه اسمش رو هم به خوبی بلد نبودم! 

بلند و کشدار نفس کشیده و برای فرار از فکر کردن به اون لحظه، شامپو رو برداشته و وسطِ دستم ریختم.

«_تصور کن. تو، درحالی که تنت زیرم پیچ و تاب بخوره و صدات رو وِل بدی...»

لعنتی‌‌. انگار که قصد جانم رو کرده و به قصد کشتنم حرف می‌زد.
شامپو رو رویِ موهام ریختم و سعی کردم‌ آروم باشم و دیگه به صداهایی که تویِ سرم می‌پیچید گوش ندم.

موهایِ کوتاهم رو به شامپو آغشته کرده و همین که خواستم کف‌ِ رویِ موهام رو بشورم آب قطع شد .