رمان اگلاف
نویسنده : ملیکا میکائیلی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 29000 تومان
رمان اگلاف
•|°اِگـــلاف°|• دستش رویِ شونهام نشسته و سعی مرد که کمی آرامم کند. _ما حواسمون هست. فقط استراحت کن و قوی برگرد شانا. ما هممون بهت نیاز داریم. بغلش کردم و سفت به خودم فشردمش. همیشه مسخرهاش میکردم و بهش میگفتم لوس، ولی انگار لوستر از اون من بودم! دلم نمیومد که از بغلش جدا شم. میترسیدم از اینکه دیگه نتونم این تن رو به آغوش گرفته و عطرش رو استنشاق کنم. در رو پشت سرم بستم و همین که سرم بالا اومد مجدداً چشمم پل زد به اون سبزآبیهایی که مثالِ رنگش رو مطمئنن جایی نمیشد پیدا کرد. کمی تعجب توی عمق نگاهم نشست. قرار بود بره و حالا دستبند زده رویِ صندلی نشسته و با شیطنت برایِ من ابرو بالا میانداخت. حواسم پرتِ اون رنگ شده و صدایی از کنارم باعث شد جا خورده و با هُل مسیر نگاهم رو تغییر بدم. _کیلدِ دستبند رو بهم بده شانا. تازه با حرف آرش متوجه شدم که هنوز هم دستبند داره و قیافم آویزون شد. _ندارم! گوشهی لبم رو نرم گزیده و سعی کردم صورتِ وا رفتهاش رو ندید بگیرم. بیحوصله پروندم: _با یه کلید دیگه امتحان کن...بالاخره با یکی ازشون باز میشه حالا. میدونستم اگر اینجا و جلویِ چندین چشم نبودیم، به قطع خفهام میکرد و حالا چارهای جز کنترل کردن خشمش نداشت و پر حرص نفسزد: _منتظر حرفِ شما بودم شاناخانوم! یادت رفته هر دستبند کلیدش با اونیکی فرق داره؟! من الان چطور اینو با دستبند راهی کنم؟ سر چرخونده و نگاهِ اجمالی بهش انداختم و سریع سمت آرش برگشتم. حرفی برای زدن و راهی برایِ حل کردن این موضوع نداشتم. _من اگه کلید داشتم لخت با خودم بر نمیداشتم که بیارمش! آرش بالاخره تسلیم شد و همین که گفت خودش یک جوری حلش میکند، از کلانتری بیرون زده و خسته سرم رو بالا گرفت و رگهای گردنم رگ به رگ شد. چشمهایِ خستهام اجازهی اتلاف وقت نداد و ساعتی بعد، در حالی که از شدت خستگی رو به موت بودم، روی زمین افتاده و دنبالِ کلید خونه میگشتم. تمام کیفم رو زیر و رو کرده و عاجز شده، محتویاتش رو رویِ کفپوشِ سنگی راهرو چپه کردم و غرولند کنان به دنبالِ کلیدی گشتم که انگار آب شده و اثری ازش نبود. _کجاست این لعنتی؟ کجا گذاشتمش؟