
رمان اگلاف
نویسنده : ملیکا میکائیلی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 29000 تومان
رمان اگلاف
•|°اِگـــلاف°|• «کهزاد» نفسنفش زنان، سرعت تردمیل رو بالا برده و لبخندی عمیق کنج لبهام نشست و گفتم: _درست تویِ اوج رابطه بهم دستبند زد کیا...توی اون لحظه فقط یه کلت کم داشت که قلبم رو نشونه بره! صدای خندههاش توی گوشم پیچیده و باز هم سرعت رو بالاتر بردم. _اون لحظه باید بودم و قیافهاتو میدیدم. مطمئنم که فیس باحالی گرفتی! عضلات پاهام از سرعت زیاد داشت بیحس میشد و ذهنم برگشت به همون لحظه. _جونِ تو فکر کردم پوزیشن جدیده. کرک و پرم ریخت بعدش. از اینا گذشته اولین باره که تور میشم! تردمیل رو خاموش کرده و گسسته و یکی در میان نفس گرفته و حولهی دور گردنم رو کشیدم و رویِ صورتِ خیس از عرقم کشیدم. صدای خندههای کیا گوشم رو آزرده و از طرفی خودم هم نمیتونستم جلویِ خندههایی که از دیشب رویِ صورتم نقش بسته بود رو بگیرم. _دایی چیزی بهت نگفت؟ بطری آبمعدنی رو از رویِ میز برداشته و حینی که درش رو باز میکردم، بیخیال جواب کیا رو دادم: _چیزی هم میتونه بگه مگه؟ مثل همیشه زد کانال چهار و فاز نصیحت برداشت. پر ماجرا ترین شبِ زندگیم بود. _حق داری. پرماجرا و پر هیجان ولی خوب! اگه نمیشناختمت میگفتم هیجانت و سرخوشیات فقط واسه اتفاقِ دیشبه؛ ولی از اونجایی که شناخت کامل نسبت بهت دارم، معلومه که خیالِ بیخیال شدن نداری! جرعهای از آب معدنی رو سر کشیدم و حوله رو رویِ عضلات بازوم که از خیسی برق میزد کشیدم. ذهنم رو خونده بود و دقیقاً به هدف زده بود. نه تنها خیالِ بیخیال شدن رو نداشتم بلکه چیزی بیشتر از دنبالش افتادن میخواستم، چیزی حتیٰ فراتر از اتفاقاتِ دیشب. _مثل همیشه خوب زدی به نقطهی وسطِ سیبل! ترشی نخوری غیر دربونِ حجرهی آقاجون یه رمال درست حسابی ازت در میاد، آق کیا! هنوز نمِ عرق رو رویِ تنم حس میکردم و بینفس گفتم: _حجرهای خانداداش؟ _آره میای؟ با دو انگشت رکابی سفیدم رو از بدنم فاصله داده و آروم و پرتردید زمزمه کردم: _شاید...آقاجون خلقش تنگه یا گشاد؟