
رمان اگلاف
نویسنده : ملیکا میکائیلی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 29000 تومان
رمان اگلاف
•|°اِگـــلاف°|• شلیک خندههاش به هوا رفت و میونِ خندههاش بریده بریده توی گوشم گفت: _خدا لعنتت کنه کهزاد...دوست دخترهاتم اینجوری انتخاب میکنی؟...بر حسب تنگی و گشادیشون؟! _حرفهای جدید میشنوم. گفتن اینا از دهن نورچشمی آقاجون بعیده آقازاده. چرخی توی سالنِ خالی زده و کلافه به عقربههای ساعت که روی عدد نه نشسته بود زل زدم. _فقط واسه من بعیده؟ تو که یه ملت رو آباد کردی راه بده پای منم باز شه...افت داره من تک و تنها بمونم و داش کوچیکم حرمسرا راه بندازه. _دلت خوشهها کدوم حرمسرا؟ تک به تکشون پریدن الان سینگلم! _سینگلیاتو عشقاست پسر...میای دیگه؟ جوابِ قطعی نداشتم و چشمانتظار باز شدن اون در بودم و انگار حالا حالا قرار بود زیرِ پام علف سبز شه. _منتظرم آراس بیاد، باشگاه رو بدم دستش. وقتی اومد منم میام اونجا...نگفتی خلق آقاجونو؟! یکم مکث کرد و بعد از دقایقی جوابم رو داد: _از نظره تو طول و عرض تنگی و گشادیش رو نمیدونم ولی نرماله حداقل فعلاً. تماس قطع شد. گوشهی لبم بالا رفت و دست کشیدم برایِ در آوردن رکابی که رویِ اعصابم بود رو در آورده و حتیٰ نفهمیدم که کجا انداختمش! تا اومدن آراس وقت داشتم که در تمیز شده و مرتب برم به جوارِ بزرگزادهی فخار! ایرپادهایِ تویِ گوشم رو در آورده و پا داخلِ حمومِ کوچک داخلِ رختکن انداختم. حوله رو دورِ گردنم انداخته و با شلوارک به داخل سالن برگشته و همون موقع آراس سر و کلهاش مقابلم پیدا شد. _میذاشتی فردا صبح! ساعتت با ساعت کدوم کشور تنظیمه حضرتِ آقا؟ آراس شرمنده سر پایین انداخت و من با حرص به سمت پیراهنِ سفیدم که بیصاحب رویِ دستهی تردمیل افتاده بود رفتم و آمرانه آراس رو مخاطب گرفتم: _سرساعت اومدن و سرساعت هم رفتن! یه ساله دیر میای و زود میری! اینه رسمش؟ بهت گفتم یکی رو میخوام بمونه بالاسرِ باشگاه چون نمیرسم تمامِ وقتم رو خرجش کنم! خودم از حرفم خندهام گرفت. آراس فقط به عنوان رئیس باشگاه میشناختم نه کهزاد! کهزادی که سهتا زندگی مجزا و متفاوت باهم داشت. _تازه نامزد کردم گرفتارم و واقعاً هم شرمندهام، سعی میکنم بارِ بعدی تو کار نباشه.