
رمان اگلاف
نویسنده : ملیکا میکائیلی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 29000 تومان
رمان اگلاف
•|°اِگـــلاف°|• گوشهی لبم به استهزا کج شد. زیرِ سنگینی نگاهِ کیا خلق تنگ کردم. _تو ماهی خودت رو صید کن ماهیگیره زبده...ماهی منو هم بذار واسه تورِ خودم! قبل از اینکه به ریسمونِ دیگهای چنگ بیاندازه، تماس رو قطع کرده و برگشتم. همزمان با برگشتنم چشم تو چشم شدم با آقاجونی که میونِ دو درگاه ایستاده و دفتر حساب و کتاب از میونِ دو دستش سُر برد و افتاد. _خوشاومدی بابا... کیا هُل شده بود و نگاهش متغیر بین ما میچرخید. نگرانیاش رو از بابتِ این چشم در چشم شدنها درک میکردم، چون هیچوقت سرانجامِ خوبی نداشته یک میانجیگر لازم داشت که همان هم کیا زحمتش رو میکشید. _سلامت باشی پسر. راه گم کردی آقاکهزاد؟ اول جوابِ کیا رو داده و بعد خیره به من سؤال پرسید. هرچند بیشتر شکلِ تمسخر داشت تا سؤال! _راه که گم شد ولی بیشتر خواستم از سعادت دیدنم بینصیب نمونی بزرگزادهیِ فخار! نفسِ عمیقی کشید و نگرانی کیا بیشتر شد. میترسید هر لحظه اینجا تبدیل بشه به میدانِ جنگ. _سعادت اگه دیدنِ اون رنگی که شبیه میمونت کرده است میخوام صدسالِ سیاه نصیبم نشه...مثله زنها هر لحظه موهاش یکرنگه! گیرِ جدیدش رنگ موهام بود انگار. چرا همه با این رنگ مشکل داشتن؟ درک نمیکردم. این رنگ بیشتر از قبلیها بهم میومد. _گشتی گشتی اد رنگ موهام خورد تو چشت آقاجون؟ خواست جوابم رو بده و مثل همیشه شروع کنندهی بحث باشه که صدایی نازک سرِ هرسه نفرمون رو به سمتِ خودش برگردوند. _ببخشید مدل فرشهای جدید چی دارید؟ کیا از رویِ صندلی بلند شد و با کنده شدن نگاهش از ما به سمتش رفت و آقاجون بیخیال بحث کردن با من شد. _چه مدلی مد نظرتون هست؟ به رنگا رنگی فرشهای آویزان شده چشم دوختم و به ذهنم گذشت که خونهی من حتیٰ فرش هم نداشت! _قصد رفتن نداری پسر؟ _هر وقت از دیدنِ برادرم سیر خوردم، مزاحمتم هم کم میشه. لبهاش طرح صافی خالی از احساس گرفته و گوشهی لب من کج شد. _طرح زر کوب هاتون رو نشون میدین؟ دختر جوانی بود و کیا با حوصله فرشها رو یکی یکی نشونش میداد. لرزش نوتیف تویِ جیبم رو حس کردم و دستم تویِ جیبم لغزید. _مستأجر جدید امروز اسباب کشی کرد جنابِ فخار.