
رمان اگلاف
نویسنده : ملیکا میکائیلی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 29000 تومان
رمان اگلاف
•|°اِگـــلاف°|• پیام رو خونده و نفسم رو پر صدا بیرون دادم و دومرتبه گوشی رو تویِ جیبم سُر دادم. _یا برو و یا برو بشین پسر. جلویِ راه مشتریها رو سد نکن. اینم از محبت بیقدر و اندازهی پدرِ من بود! هرچند قبل از اینکه راهم رو از بزرگزاده خان جدا کنم برایِ اینکه نشم پادویِ ور دستش، رویِ خوشش تغییر رویه داده و از رویِ دیگرش رخ نمایان کرده بود. دست به سینه به سمتش برگشته و در نهایتِ خونسردی گفتم: _بارِ اضافیام آقاجون؟ منم مثل مشتریهات...چشمم خدا رو شکر سالم هست که سد راهِ این دو سه دونه مشتریات نشم! پرههایِ بینیاش بزرگ و کوچک شده و تزِ دلم هنوز آرام نگرفته بود که مجدداً لب جنباندم. _اینجا اصلاً شلوغ میشه؟ تو این دور و زمونه دیگه کی فرش پهن میکنه وسطِ خونهاش؟! رنگ به رنگ شده و چشمم از فشارِ خوناش ترسید. میخواستم به هر نحوی ثابت کنم که الان که ور دستش نشدم، وضعام خیلی بهتر از اون چیزی هست که وعده وعید میداد. حرفهایِ نگفته تویِ دلم زیاد بود ولی سکوت اختیار کرده و افسارِ زبونم رو گرفتم. دستی رویِ شانهام نشسته و صدایِ کیا درست بیخِ گوشم نشست. _درار برو تو میدون پسر...بابامو به توپ و تاتک بستی که با حرفهایِ رگباریت! چِشِ من رو دور دیدی؟! دستش رو از رویِ شونهام پس زده و با خودم به سمتِ بیرون کشیدم. بادِ سردی که یکهویی وزید باعث شد، بالاجبار دکمه هایِ باز موندهی پیراهن رو بسته و سر سری حرفم رو بزنم. _حوصلهی کَل انداختن با بابات رو ندارم. حرف داری، سؤالی داری بیا خونهام. _شیفتت کی شروع میشه سلطان؟ خنده به رویِ لب هر دو نفرمون طرح انداخت و گوشهی لبم رو خاروندم. _معلوم نیست...اگه میای تا بساط به پا کنم برات! سریع بعد اتمام حرفم، کفِ دستش رویِ دهنم نشست. _هیس. این مردمم چشمشون به گوششونه. تو یه بساط از سرِ شوخی میگی و اینا جدیاش میکنن و تا چند روز میٱفته سر زبونشون. دستش رو برداشت و من بیحوصله نگاهِ کوتاه و بیحوصلهای به اطراف انداختم. _اگه گوشم به حرفِ این مردم بود که الان تو یکی از اتاقایِ تیمارستان اتاق رزرو کرده و نون و ماستم رو هم میزدم. تا کی میخوای به حرفِ این مردم زیرِ یوغ بزرگزاده بمونی؟