
رمان اگلاف
نویسنده : ملیکا میکائیلی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 29000 تومان
رمان اگلاف
•|°اِگـــلاف°|• این بحث آزارش میداد و به خوبی درکش میکردم. کیا آدمی نبود که حرف آقاجون رو زمین بزنه و راه خودش رو پیش بگیره. اجبار مانع قانون شکنیاش میشد و همین اجبار کلاف شده و به دست و پاش پیچیده بود و راهِ در رویی براش باقی نگذاشته بود. کیا آرام بود و مطیع! درست برخلاف منی که سرکش بودم و نافرمان. _ته این بحث همیشه پوچِ کهزاد...ادامه پیدا نکنه بهتره که خودت تهش رو خوب میدونی! حق با اون بود. پوچی بیحد و حصری که متأسفانه گریبانِ همهمون رو گرفته و قصد ول کردن نداشت. تنها بچهی یاغی بزرگزاده که همان اول راهش رو جدا کرد من بودم. پسرِ کوچیکهی بزرگزادهیِ فخار! ساعتی بعد من بودم و چشمهایی که رویِ عدد آسانسور چرخیده و قرمزی چشمک زنش نشان از توقف و باز ماندن درب آسانسور، درست تویِ طبقهی پنتهاوس برج میداد که تنها دو واحد در آن طبقه وجود داشت و هردویِ آنها هم متعلق به خودم بود که یکی رو به پایینترین نرخ ممکن اجاره داده بودم. بیحوصله و کلافه سر بالا گرفته و گردنم درد میکرد. نفسی گرفته و بلافاصله بعد از بسته شدن در، آسانسور رو به پایین اومده و داخل کابین که شدم، ذهنم رفت پسِ ایدهای که کیا در لفظ شوخی پرانده بود. اون دختر آس بود و تک! به طوری که چشمم رو تویِ همون نگاه اول گیرِ دامش افتاده و تا عمقِ این چاهِ عمیق فرو رفتم. میدونستم که حسم نه عشقه و نه دوست داشتن! چشم و دل سیر بودم از دیدن دخترهای رنگاوارنگ و متفاوت و این هم یکی مثل الباقی برام تلقی میشد. _طبقهی بیست و سوم. با شنیدن صدایِ زن از عالم هپروت بیرون آمده و پر تعلل در آسانسور رو به عقب هُل دادم. همزمان با من فردی با آغوشی پر از وسیله به سمت آسانسور اومده و بخاطر ندیدن من، محکم به تنم برخورد کرد. قبلاز اینکه وسایل از دستش چپه بشه، خم شده و سریع قبل برخوردشان با کفپوش مرمرین، اونها رو گرفته و صدایی ظریف با نوایی آشنا تویِ مجرای گوشم جهید. _معذرت میخوام من ندیدمــ... سرم که بالا اومد و باهاش چشم تو چشم شدم، رشتهی کلام از دستش در رفته و به وضوح جاخوردگیاش تویِ چشمهام نشست و واکنش من ریشخندی بود که نثار خودم کرده و به حالِ شانسام غبطه خوردم که چقدر زود به مرادِ دلش رسید.