کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان اگلاف

نویسنده : ملیکا میکائیلی

قیمت : 29000 تومان

رمان اگلاف

•|°اِگـــلاف°|•



هم خنده ام گرفت هم حرص، نیشخندی زدمو با دست سینه بدون موش‌ رو لمس کردم.
_ تو چی عزیزم؟ نمیخوای که خودم حالت و از این رو به اون رو کنم؟!
لبخند پر شیطنتی زد و زیر گلوم رو خیس بوسید.
_ برمنکرش‌ لعنت چشم عسلی.
هوم، از این بازی خوشم اومده بود، باید یه درس خیلی خوب به این آدم مافیایی بدم.
با یه فشار کوچیک از روم بلندش کردمو حالا من روی اون بودم، روی شکمش نشستمو‌ با لبخند معنا داری تنم و پایین تر سُر دادم، چشم هاش بیشتر از قبل خمار شد، وقتی به نقطه مورد نظرم رسیدم مکث کردم.
_ میدونی جالبی کار من چیه؟! اینکه میتونم آدم های هوس باز و خونه خراب کن هایی امسال تو رو گیر بندازم.

تا همینجا هم کافی بود و بی توجه به چشم های پر از سوال و تعجبش، نیم خیز شدم و با دستبندی که از زیر بالشت بیرون کشیدم، دست‌هاش رو سریع با دستبند بستم و توی چشم‌های شُکه زده‌اش گفتم: 

_به جرم قاچاق مواد مخدر، تو بازداشتی بیبی بوی.

مات و مبهوت، نگاهی بین صورتِ جدی‌ام و دستبند، رد و بدل کرد و یهویی قهقهه‌اش به هوا رفت.

_ایستگاه‌ گرفتی دختر؟ این دستبند چیه دیگه! 

با حرص و بی‌توجه به جفنگ‌ گفتن‌هاش از روی تخت بلند شدم و به پیراهن کرمی رنگی که اون وحشی قسمت زیپش رو پاره کرده بود، چنگ انداختم و تنم کردم.

_با توئم دختر...اصلاً میشنوی صدامو؟ 

اهمیت ندادم. تا همین‌جا هم زیادی وقت کشی کرده بودم و باید سر و ته ماجرا رو هم می‌آوردم.

_هی...کری؟ بیا دستامو باز کن.

جلوی آینه دستی به سر و روم کشیدم‌. تمام آرایشم پاک شده و لب‌هام ورم کرده و کبود بود. همین مونده بود بفهمن پا توی تخت مجرمم گذاشتم! 
از خودم که مطمئن شدم، بالاخره سمتِ اون مردک‌ متظاهر برگشته و نُچ بلند بالایی گفتم. زیادی حرف می‌زد و‌ همین تنها نکته‌ی روی مخ بودنش تلقی می‌شد.
تیشرتش رو از روی زمین برداشته و توی بغلش پرت کردم.

_بپوش اینو...لخت نمی‌تونم ببرمت کلانتری.

دندون قروچه‌ای کرد و انگار نه انگار دستبند به دست‌هاش بسته بودم و حرف از کلانتری می‌زدم که سوالات پی در پی‌اش رو به زبون آورد:

_پلیسی؟ روش جدیدتون واسه گیر انداختن، اینه؟ 

از سر تا نوکِ انگشت‌های لاک‌زده‌ی پام رو کنکاش کرد و صدای  پر اشتیاقش، جفت ابروهام رو بالا پروند: 

_فکر می‌کردم پلیس سکسی فقط واسه اون ورِ آب مجازه. نگو‌ هلوترهاش بیخِ ریشِ مملکت خودمونه! لاکردار تصورم از پلیسای زن رو به کل زیر و رو کردی! حالا الله‌وکیلی، جونِ من پلیسی یا قُپی میای بیب؟ 

صدای نوتیفیکیشن گوشی‌ام که بلند شد، دست بردم و از کنارِ پاتختی برش داشتم.

_گرفتی‌اش شانا؟ طارقی بعد از دستت شکاره! 

نفس عمیقی کشیدم و سمتِ اون مردی که حتیٰ اسمش رو هم نمی‌دونستم برگشتم.
اشاره‌ای به تیشرت توی بغلش کردم‌ و حرص زدم: 

_قرار نیست بپوشیش؟ 

تخس سری بالا انداخت و من وقتی برای این مسخره‌بازی‌ها نداشتم و از طرفی اینطوری هم اگر می‌بردمش، طارقی صفر تا صد ماجرا رو گرفته و دمار از روزگارم در میاره! 

_بپوشش زودتر.

تشرم کار ساز بود انگار که اینبار مثل بچه‌ی آدمیزاد نطقش باز شد: 

_با دستای بسته چجوری بپوشمش؟ نکنه الان نامحرم شدم که نمیای سمتم و اون دور وایسادی؟ تا چند لحظه‌ی قبل که خوب...