رمان اگلاف
نویسنده : ملیکا میکائیلی
قیمت : 29000 تومان
رمان اگلاف
•|°اِگـــلاف°|• نذاشتم ادامه بده و با خشم، نگاهِ غضبناکی رو روانهی صورت پرشیطنتش کردم. این دهن چاک و بستی برای بستن نداشت! با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و تیشرت رو از بغلش بیرون کشیدم. لبهی تیشرت رو که به سرش نزدیک کردم, با صداش لحظهای خشک سرِ جام ایستادم. _نابغه میخوای همینجوری تنم کنی؟ دستهایی که دستبند بهم چسبونده بودشون رو بالا گرفت و ابروهاش رو برای من بالا انداخت. _تا دستامو باز نکنی، این تنم نمیره بیب. هنگام گفتن قسمت دوم جملهاش با چشم اشارهای به تیشرت کرد و من گوشهی لبم رو از داخل جوییدم. بیراه هم نمیگفت؛ اما مشکلم از نبودن کلید آب میخورد! کلیدی که نمیدونستم کجا انداخته بودمش! با همون تیشرتی که توی دستم بود، کنارِ تخت رفته و به دنبال کلید کوچک دستبند تختِ بهم ریخته رو زیر و رو کردم. نبود! زیر تخت و حتیٰ پاتختی رو هم دیدم؛ ولی اونجا هم نبود. درمانده به سمت اون و بالاتنهی برهنهاش چرخیدم و صدای دوبارهی نوتیف انگار که عقلام رو از کار انداخت. وقت اضافی که به پای گشتن کلید بذارم رو نداشته و به کل بیخیال شدم. _بلند شو... هنوز یکجا ایستاده و تکان از تکان نخورد! نزدیکهای نیمه شب بود و این مردک واقعاً همون آدمی بود که دنبالشم؟ _این یه رقمه رو که میتونی انجام بدی؟ غُد سر بالا انداخت. توی بدترین شرایط،گیرِ ناسازگارترین آدم افتاده بودم! _با دستای بسته نمیتونم بلند شم. اگه از نامحرم جماعت بعد دستگیری نمیترسی یه کمک بده بلند شم. منظورش از بعد دستگیری رو گرفته و این حرص اگه سرکوب نمیشد به قطع خفه میشدم! جلوتر رفته و زیر بغلش رو گرفتم و اون از قصد تنهاش رو روی تنم انداخت. لب روی لب فرو داده و سعی کردم که آروم باشم. تا بهالان گیرِ همچین مجرمی نیوفتاده بودم و این نادرترینشون بود. _تو بازداشتگاه خودتم هستی دیگه؟ سالن شلوغ بود و درِ پشتی رو ترجیح دادم؛ تا اینکه در ملاعام این تنهلش رو دنبال خودم راه بندازم. _کارم تو بودی که تموم شد...چرا برات مهمه اصلاً؟ _جون! نمیشه کارِ هر روزت من باشم بیب؟!