رمان اگلاف
نویسنده : ملیکا میکائیلی
قیمت : 29000 تومان
رمان اگلاف
•|°اِگـــلاف°|• اگه از همون اول وقت که اومده بود، بهش نمیچسبیدم به ضرسقاطع میگفتم که در اثر زیاده روی توی الکل مخش تاب برداشته. _روزی صدبار کفاره میدم اگه اینجوری بشه. بلند و رَسا خندید و بیانصافی بود اگر میگفتم که خندهاش رو مخه! به روی خودم نیاوردم که از صدای خندههای مردونه و بماش خوشم اومده. _حیف شد. میخواستم امشب رو اونجا سر کنم! کاش بهجای حرف زدن فقط میخندید. این لحن با سؤالهای ژاژش همخونی نداشت و همین اعصابم رو بیشتر بهم میریخت. سؤالش علاوه بر مهمل بودن، مضحک هم بود. _پانسیون نیست که سر کردنت دستِ خودت باشه... وسط حرفم پرید و بدونِ اینکه وزنش رو روی تنم بندازه، خودش رو بهم چسبوند و با تهمایههایی از خنده توی گوشم پچزد: _واسه من هست. هر وقت دلم بخواد میتونم برم و بیام و دلیلِ امشب اونجا بودنم، میتونست تو باشی! اگه حرفهاش تأثیرات الکل بود بهتر توی مخیلهام میگنجید؛ تا وقتی که میدونستم حرفهاش از هوشیاریه. شک به دلم چنگ انداخت؛ ولی با خودم فکر کردم که ممکنه رئیس یهباند مهم هم مخزن از آب دربیاد. نمیتونستم فقط،بخاطر یه شک از خیرش گذشته و رکب بخورم. _حیف شد. با چنان لحنسوز داری گفت که لحظهای به شنیدنش شک کردم. توی باغ بودیم و هنگامی که سر میچرخوندم برای پیدا کردن وَن، گفتم: _چی؟ وَن رو پشت درختهای سَرو دیدم و همان سمتی قدم برداشتم که اینبار با شنیدن صداش، قفل کرده و پاهام با چکش به زمین کوبیده شد. _اینکه از شنیدن این صدای نازک موقعهی آه و ناله کردن، محروم شدم! شنیدن صدات توی اون شرایط باید خیلی سکسی میشد. تصور کن. تو، درحالی که تنت زیرم پیچ و تاب بخوره و صدات رو وِل بدی... تنها میتونستم آباواجداد طارقی رو به فحش ببندم و برای هزارمین بار از کاری که بیبرنامهریزی و دستور قبلی انجام دادم، پشیمون شدم. آرش رو تکیه داده به وَن دیدم و صدای اون اجازهی حرکت بهم نمیداد. لعنتی صداش آمیخته با اون کلمات خیلی... به خودم اومدم و محکم چندباری پلک زدم تا افکاری که به جانم انداخته بود رو پس بزنم. _مطمئن باش همینجوری نمیگذره! امروز نشد؛ ولی طی فرصت و توی یه مکانِ دبش از شنیدنش بهرهمند میشم.