رمان اگلاف
نویسنده : ملیکا میکائیلی
قیمت : 29000 تومان
رمان اگلاف
•|°اِگـــلاف°|• اعتماد بهنفس ستودنی داشت. سیخشدن موهای تنم رو حس کرده و صدای دلفریبش هنوز توی سرم وول میخورد و نفسم بند اومده بود. _از همین الان تو رو وعده میدم به تختم. وعدهای که خودت با پای خودت بخوای بیای روش! مردک کثافت، بُن وقیحی رو در آورده و هوا زیادی خفه شده بود برای نفس گرفتن. آرش داشت نزدیک میشد و من دست و پام رو گم کرده بودم. اولین بار بود که کسی اینگونه توی گوشم زمزمههایی میکرد که حالم رو خراب کرده و دست و پام رو شل شده حس میکردم. آرش درست در چند متریام بود و من حس میکردم بین برزخ گیر افتادم. کاش صداش از ذهنم پاک میشد و ولولهای که به جانم افتاده بود، لااقل محو که نه کمتر میشد. _قصدِ اومدن نداری سروان سلیم؟ سرهنگ طارقی همینجوری هم خیلیوقته که منتظره. لفظ "سروان سلیم" فقط بخاطرِ حضورِ نفر سومی بود که با حرفهاش هزار بار ذوبم کرده بود. در جواب آرش تنها سر جنبانده و به اون مرد اشاره زدم و سعی کردم از برقِ چشمهای خوش رنگش توی دلِ تاریکی گذشته و به رویِ خودم هم نیارم. آرش از من گذشت و شانه به شانهی او شد و برای رفتن به سمتِ ون کمکش کرد. من با سردرگمی و عجز از پشت به رفتن آن دو خیره شده بودم و تنها چیزی که آن لحظه از ته دل احتیاج داشتم، فراموشیِ حرفهایی بود که تنها جهت لاس زدن زده شده بود. زمانی از افکارِ مالیخولیاییام دست کشیدم که کنارِ آرش ایستاده و منتظر آمدن طارقی به داخل اتاق بودم. _این سرهنگتون خیالِ اومدن نداره؟ یک ساعتی هست کاشته ما رو و اگه به خاطرِ دیدن روی گلِ... در که با شتاب باز شد، نطقش بسته شده و مردمکهای جنبانش از زوم شدن به رویِ من دل کنده و به درگاه دوخته شد. انگار که از دیدنِ چهرهی سرهنگ جا خورده باشد که با هول دستهای دستبند زدهاش رو جلویِ تنِ برهنهاش گرفت و کمی دست و پایش شل شد. هنوز از دیدنِ واکنشش گیج مانده بودم و رفتارش رو برپایه ترس از سرهنگ گذاشته بودم که با حرفی که سرهنگ زد، حس کردم طنابِ دار رو دورِ گردنم انداختهاند! _چشمم روشن! کارت به جایی رسیده که از وسط جهنم و مجلسِ منکرات میکشنت بیرون کهزاد؟