
رمان فرمانده مغرور
نویسنده : یگانه نجفی
ژانر : پلیسی
قیمت : 34000 تومان
رمان فرمانده مغرور
- من... من فقط م یخواستم معذرت بخوام! - برو به درک! و ذارت در رو به هم کوبیدم و بستم و مستقیم به اتاقم رفتم و بعد یه دوش گرفتم و بعدم که خوابیدم؛ وقتی چش مهام رو بازکردم شب بود! بیرون رفتم که دیدم هنوز مامان اینا نیستن و این پنج تا اسکل نشستن و جرعت و حقیقت بازی میکنن. من نمیدونم مامان با چه حسابی اینا رو تنها گذاشته بود، خونهرو تبدیل به زباله دونی کرده بود ن الیسا که من رو دید گفت: - یاسمین بیا اینجا تو هم بازی کن. برای اینکه تنوع بشه کنارشون نشستم و با گوشی مشغول شد م بطری چرخید که افتاد رو الیسا و من. الیسا: - خب جرئت یا حقیقت؟ نگاهی بیخیال بهش انداخت م - حقیق ت نیشخندی زد - چرا جرئت انتخاب نمیکنی برای تو که هیچی سخت نیست! خیره و محکم نگاهش کردم که استرس گرفت - درسته هیچی واسم سخت نیست ولی حال ندارم پاشم زر های مفت تو رو عملی کنم! میدونم خیلی رک و رو راست گفت م وای واقعا حال نداشت م چون از خواب تازه بیدار شده بودم اعصابم تیلیت بو د الیسا دستی به صورتش کشید و لبخندی ضایع زد یهو جدی شد و با حالتی سوالی گفت - چطور دلت میاد آدم بکشی؟ چطور میتونی اینکار رو بکنی! بی احساس لب زدم - خیلی راحت، به این صورت که اسلحه رو میزارم رو پیشونیش بعد خیره تو چشماش ماشه رو میکشم خونش میریزه رو صورتم و مغزش میترکه! الیسا یه لحظه وا رفت که نیما برای جمع کردن وضعیتصداشو صاف کرد - من گشنمه بچه ها جمع کنی د زود زنگ زد و غذا سفارش داد بیخیال شونه ای بالا انداختم و منتظر شدم ... صبح با تابیدن نور خورشید تو چشمم از خواب پاشدم خمیازه ای کشیدم و بیحوصله پاشدم و لباسم رو با یونیفرممعوض کردم و اسلحه، گوشی و سویچم رو برداشتم و مستقیم به طرف بانک روندم. وقتی رسیدم پیاده شدم و کارت رو جلو مسئول گذاشتم و شماره حساب کایا که روز اول گرفته بودم رو هم بهش دادم . تو کارتم حدود بیست میلیارد داشتم که از مسابقات رالی برنده شده بودم، ولی استفاده نه. - آقا این مبلغ رو به این شماره کارت بزن! یکم منتظر شدم که بعد تموم شدن کار کارت رو به سمتم گرفتم؛کارت رو گرفتم و سوار شدم و مستقیم به سمت پاسگاه رفتم. * بعد روزی خسته کننده و کارهای تکراری ساعت دوازده شب از پاسگاه بیرون زدم، خوابم م یاومد؛ تو راه خونه بودم فرمون رو چرخوندم و به جاده ای خاکی و نسبتا تاریک وارد شدم خمیازه ای کشیدم و موهامو پشت گوشم دادم یهو انگارلاستی کهام پنجر شد، فک کنم تو جاده میخ ریخته بودن! چون یکم خوابالود بودم فرمان از دستم در رفت و ماشینم بهطرف درهای نه چندان عمیق پرتاب شد! جیغی کشیدم و دستم رو روی سرم گذاشتم و تو خودم جمع شد م ماشین غلطی خورد و شیشه هاش خورد شد سرم به پنجره خورد و شیشه ها روم ریخته شد ن وقتی ماشین ایستاد نفس های لرزونمو بیرون دادم دیدم تار میشد تازه به آرامش رسیده بودم که صدای گلول ههایی اومد که به سمت ماشین پرتاب م یشدن و بیشتر گیجم میکردن... "راوی" مردی که دستور کشتن یاسمین رو داده بود با دوربینی دربالای کوه، مشغول دیدن نابودی و مرگ یاسمین بود. او از دشمنان دیرینه او بود؛ وقتی ماشین به ته دره رفتلبخندی ژکوند زد و دستور داد که تیر اندازی کنند و بعدنارنجکی به ماشینش پرتاب کنند که از مرگ آن مطمئن شوند . افرادش هم از دستورش اطاعت کردند و بعد از تیراندازی بانارنجک ماشینش رو ترکوندند. دیگه چیزی از ماشین نمونده بود و سوخته بود؛ دیگه امیدیبه زنده بودن یاسمین نبود. مگر م یشود در ماشینی سوخته زنده ماند؟! اما او واقعا میمیرد یا نه؟ "یاسمین" تیرندازی ادامه داشت، انگار میخواستن بکشنم، نارنجک رو تو دستهای یه نفرشون دیدم. سریع به خودم اومدم، پشونیم زخمی بود و دستم هم در اثرتصادف ضربه دیده بود . واقعا حالم خیلی بد بود حتی دیدم هم تار بود با درد در رو باز کردم و خودم رو پایین انداختم روی زمینخزیدم و به زور اونطرفتر رفتم که صدای ترکیدن نارنجک رو ماشینم بلند شد. دستم رو روی گوشام گذاشتم و نفس های عمیق کشیدم! ماشینم کلا سوخته بود، در اثر ترکیدن نارنجک گوشهام آسیب دید و صداهای اطرافم مبهم، ولی خودم رو به زور به طرفی کشیدم که دیده نشم . بعد چند دقیقه، دیگه صدایی نیومد و انگار رفته بودن، صدا توی گوشم که هی وز میکرد رو مخم بود. یکم او نطرفتر خزیدم، بله رفته بودن. حالا چی کار کنم؟ با این حالم ای نجا بمونم م یمیرم؛ به طرف جاده چرخیدم که نور ماشینی رو در جاده دیدم . سریع خودم رو با درد به جاده رسوندم و جلوی ماشین ایستادم و دو زانو روی زمین افتادم. از ماشین دختری جوون و هم سن من پیاده شد و دواندوان بهطرفم اومد . با هول و استرس گفت - چی شده؟ با عجز نالید م - کم... کمکم کن. و بعد سیاهی مطل ق * * با نوری که به چش مهام افتاد بیدار شدم و به اطراف نگاه کردم و با اتاقی ناآشنا روب هرو شدم