
رمان فرمانده مغرور
نویسنده : یگانه نجفی
ژانر : پلیسی
قیمت : 34000 تومان
رمان فرمانده مغرور
دستم رو با درد روی سرم گذاشتم و رو تخت نیمخیز شدم نفسی کشیدم و صدام رو بلند کردم - ببخشید کسی او نجا هست؟ من کجام؟ صدایی نیومد که یکم بلندتر گفت م - الووو! که همون دختری که تو جاده دیده بودمش تو اومد. زود به طرفم اومد - وای بالاخره بهوش اومدی؟ - بالاخره؟! مگه من چه وقته ب یهوشم؟ - حدود دو روزه . - چی؟! - راست میگم، داداشم دکتر بود، اون زخمهات رو بست،خوبی؟! - داداشت؟! - آره، اسمم کیمیاس ت خش دار زمزمه کردم - منم یاسمین خوشبختم. یواش رو تخت نشستم و نفسی عمیق کشید م با صدای در به سمتش برگشتیم نکنه دختره داداشمداداشمم یگفت این باشه؟! کایا ابرویی بالا انداخت - یاسمین به هوش اومدی ؟ - نه هنوز بیهوشم این آنچه خواهید دید هس! نگو که داداش کیمیا تویی ؟ چشماشو تو حدقه چرخوند - چرا خودمم. پوفی کشیدم و آروم از جام پا شدم. - وسایل شخصیم کو ؟ - آها منم میخواستم اون رو بگم، یاسمین تو چرا همراتاسلحه داشتی؟! - ربط؟! دیگه حرفی نزد و وسای لهام رو همراه با اسلحم آورد؛ گوشیم خاموش بود، الان کلی برام نگران شدن. سرهنگ پوستم رو نکنه صلوا ت اسلحم رو دستم گرفتم. - چطوری؟ دلم برات تنگ شده، دو روزه کسی رو نکشت یها، بریم یکم فعالیت کنیم هوم؟ تو حالو هوای خودم بودم که صدای متعجب کیمیا بلند شد: - ت... تو چ... چطور؟ یعنی چ... چی؟ به طرفشون برگشتم که با چش مهای گردی نگاهم م یکردن. - هیچ ولش، من رفتم. و از خونشون زود بیرون زدم؛ پیاده به طرف خونه رفتم، وقتی وارد شدم همه دور هم جمع شده بودن و مادرم و نیما، عمه ،عمو و بچ ههاش و سرهنگ . از همون جا با صدای بلند گفت م - سلام، ب هبه جمعتون جمعه گلتون کمه که اومد. نیما بدون اینکه متوجهم بشه گفت - نه بابا خرمون کم بود که اومد . یهو از جا پرید و انگار که تازه متوجهم شده بود، همه با شنیدن صدای من جا خوردن و به طرفم برگشتن که سرهنگ پا شد و گفت: - تو... تو سرگرد . که یهو داد زد: - کجا بودی؟ تو دلم گفتم چرا رم میکنی ؟ - وا سرهنگ، بعد اون حمله که فک کنم وضع ماشینم رو دیدید یه نفر کمکم کرده، دو روزه بیهوش بودم و امروز به هوش اومدم دیگه. سرهنگ که یکم آروم شده بود گفت - تو میدونی وقتی ماشین رو او نطور دیدیم مردیم و زندهشدیم؟ - خب من خوبم قربان، یکم دستم آسیب دیده و پیشونیم زخم شده. - برو استراحت کن فردا ماموریت داری ، مثل ماموریت قبل، ولی سوژه فرق داره، کسی که این کار رو باهات کرده و مجبوری بیای، چون فرماندهی تیم رو نم یتونم به کس دیگ های بسپارم. - اطاعت. و به سمت اتاقم رفتم. روی تخت ولو شدم؛ خوابم نم یاومد، آخه اونا کی بودن؟ ممکنه اون فرد کی باشه؟ حتما من رو م یشناسه که دستور کشتنم رو داده، در این فکرها بودم که نگاهم به یه پاکت و عکسی که روی عسلی اتاق افتاد. روی تخت نشستم و برش داشتم، روی پاکت هیچی نوشته نشدهبود؛ به عکس نگاه کردم این... که ... سریع پاکت رو باز کردم، این امکان نداشت! - سلام جناب سرگرد چطوری؟ شنیدم که جسدت رو نتونستنتو ماشین پیدا کنن؛ والا اونقدر گلوله و نارنجک زدیم فکرکردیم الان م یمیری، ولی نه، تو سگ جونتر از اینحرفای یها . به اون عکس نگاه کن، خنده داره نه؟! من خوب م یشناسمت، فکر کنم بدونی دیگه من کیم؟! اون عکس یادگاره عذا بهای تو هست؛ م یخواستم یادت بیارم آرزوی مردنت جانم به زودی همدیگه رو م یبینیم. نامه از دستم افتاد؛ نه اون مرده بود، کشته شده بود، حالا چطور زنده شده؟ اما چطور از گذشتم خبردار شده؟! چطور بههمین راحتی وارد خونه ام شده دوباره به عکس نگاه کردم، بغض تو گلوم نشست، با یاد گذشته به جنون رسیدم. سر درد، اه دوباره حمله عصبی، انگار تعادل روانیم رو از دست دادم؛ درسته من همیشه از گذشتم فراری بودم، ولی الانکه روب هرو شدم باهاش حالم خراب شد. شیشه عطر رو برداشتم و خیلی سریع به آینه زدم که تک هتکه شد، وسایل میز رو به زمین پرت کردم، با صدای شکستن در اتاقم باز شد که ب یتوجه بهش گلدون رو برداشتم و به زمین کوبیدم که شکست. دیگه به اشکهام اجازه خروج دادم، مثل کسی که بهش جنونرسیده بود، کمدم رو هل دادم که به زمین افتاد، جیغی زدم و موهام رو کشیدم. - سرگرد چی شده؟ - یاسمین عزیزم چ... چی شده؟ آروم باش . فریاد زدم - برید بیرون. زود بیرونشون کردم و در رو قفل کردم؛ با هقهق و با صدایبلند گریه کرد م و به در تکیه دادم و یاد همه چیز افتادم، همه چیز ... .هفت.سال.قب ل با خوشحالی کنار مامان، تو هواپیما نشستم داشتیم به ایرانم یرفتیم که پدر بزرگ شرطهاش رو بگه و مامان رو ببخشه. بعد چند ساعت هواپیما فرود آمد و ما پیاده شدیم و مستقیم بهسمت خونه پدر بزرگ رفتیم مثل همیشه پدرم ب یتوجه به مندست نیما رو گرفت و برام چشم غرهای رفت و رو به من گفت: