
رمان فرمانده مغرور
نویسنده : یگانه نجفی
ژانر : پلیسی
قیمت : 34000 تومان
رمان فرمانده مغرور
- هی دختر، بیا دیگه اینجا میمونی میمیری گم میشی حالا بیا و دنبال توی ب یمخ بگرد! بعد زیر لب گفت: - بمیره و شاد شیم. با این حرفش بغضی تو گلوم نشست، بابام من رو هیچوقت دوست نداشت، دلیلش رو نمیدونم، شاید برای اینکه دخترم! بیتوجه به این موضوع به سمت خونه پدر بزرگ رفتیم، دست مامانم رو سفت گرفته بودم که مبادا گم بشم و از دست بابام کتک بخورم جلوی در ویلایی ایستادیم و در رو زدیم که باز شد؛ نگاه کنجکاوی به داخل انداختم با چند قدم به پذیرایی رسیدیم. واو، عجب خر پولین اینا، بالای سالن مردی با استحکام نشسته بود و با عصاش به مبلی تکیه داده بود، فکر کنم پدر بزرگه. بدون هیچ لبخندی و تعارفی به سردی گفت - بشینید. بعد داد زد - خدمتکار از مهما نها پذیرایی کن. بعد از چند دیگه با وسایلی خیلی قشنگ پذیرایی شدیم. - خب حاضرید شرطهام رو بگم؟ بابام خودشو جلو کشی د - بله بفرمایید. - خب من راضیم شما رو ببخشم و به تو هاکان یک کارخونه و پول و خونه بدم که توش زندگی کنین هر چی بخای براتونفراهم میکنم، فقط... مامان آب دهنشو قورت داد - فقط چی پدر؟ پدربزرگ نگاهی به من انداخت و به طرف مامان برگشت کهخودمو به مامان نزدیک تر کردم نمیدونم چرا از وقتی که اومدیم یه جوری نگاهم میکرد! - دخترت با نوهی دیگه من آرتین، یعنی پسر برادرتازدواج میکنه. با شنیدن این جمله قلبم انگار ایستاد، م... من فقط یه بچه بودم، اینا چی م یگن؟! با این حرف مامانم با ترس بهم زل زد و پدر هم با لبخند خبیثیبه طرفم برگشت چنگی به دست مامان زدم و با ترس بهشنگاه کرد م و این شد شروع سرنوشت شوم من ... درسته آرتین پسر دایی منه، از یاد گذشته بیرون آمدم که دیدم هوا تاریک شده . یواش پا شدم و از اتاق داغون شده بیرون اومدم و به طرف پذیرایی رفتم و همه رو اونجا دیدم، حتی سرهنگ . - من فقط یه حمله عصبی داشتم، الان حالم خوبه، ببخشیدکه ناراحتتون کردم. مامان که با نگرانی و بغض بهم زل زده بود - ولی تو چند سال بود که دیگه حمله عصبی نداشتی، چ... چیزی شده؟ نگاهم رو بهش دوختم بعد یه مکث گفتم: - نه چیزی نیست؛ ببخشید سرهنگ سر شما هم داد کشیدم ،دست خودم نبود! سرهنگ چیزی نگفت، انگار مامانم یه چیزایی بهش توضیحداده بود، خداحافظی کرد و رفت؛این اولین حمله عصبیم نبود ،قبلا سراغم اومده بود. - من م یرم بخوابم، فردا کار دارم، شب بخیر . و به طرف اتاقم پا تند کردم؛ لباسهام رو در آوردم و یه دوشگرفتم، چون فردا ماموریت دارم و ممکنه چند روزی طول بکشه. تو کوه هم که حموم نیست که دوش بگیرم؛ بعد یه حموم حسابی بیرون اومدم و لباس خوابم رو پوشیدم و روی تخت ولو شدم و بدون هیچ فکری به خوابی عمیق فرو رفتم .... صبح زود پاشدم و یونیفرمم رو پوشیدم و اسلحه رو هم برداشتم، در اتاقمو باز کردم خواستم برم بیرون، ولی برگشتم و از کشوی کمدم قر صهایی که دیگه استفادش نم یکردم رو بیرون آوردم؛ آهی کشیدم. - دوباره به شماهای لعنتی محتاجم. و پوزخندی زدم، قرصها رو تو جیبم گذاشتم و به بیرون رفتمو سوار ماشین شدم و به سمت پاسگاه روندم. وقتی رسیدم پیاده شدم و بچ هها رو تو اتاق مهمات و اسلح هها حاضر و اماده دیدم، فقط همشون خواب آلود و در حال چرتزدن! م یدونستم فهمیدن که نمردم و به خونه برگشتم، خودم گفتهبودم وقتی اتفاقی افتاد به خونم نیایید، اونم معلومه واسه چی ،واسه ای نکه نم یخوام مامان آرتین رو ببینه! صدام رو صاف کردم و داد زدم: - این چه وضعیه؟ هان؟ پاشید ببینم، کوله پشت یهاتون رو بردارید، آهنهای سی کیلویی رو توشون بزارید و به سمت محل تمرین برید یالا. همشون با صدای من بیدار شدن و با عجله کول هها رو برداشتن و آهن رو جاسازی کردن و به سمت محل تمرین رفتن. - فکر کنم زیاد خواب آلودین، من نمیخوام کسی که خوابش میاد به ماموریت بیاد، زود پنج دور بدویید . با این حرفم ساواش زیر لب گفت: - خدایا باز اومد اه . -جانم ساواش؟ چیزی گفتی ؟ - ن... نه قربان. - خوبه، شروع کنید. شروع به دویدن کردن که دستامو پشت سرم چفت کردم و با دقت نگاشون کرد م هر وقت یکیشون میخاست استراحت کنه دادم بلند میشد با نفس نفس جلوم ایستادن و کوله ها رو در آوردن سلین خم شد رو زانوها ش - پدرم در اومد خدا لعنتت کنه! بی توجه بهش روبهشون گفت م - دراز نشست برید، صد و پنجاه تا، زود. اونا هم نشستن و مشغول شدن جلوشون حرکت میکردم و بادقت نگاهشون میکردم نف سنفس میزدن. - حالا هم صد تا شنا برید، یالا . شروع کردن، وس طهاش بود که دیگه هلاک بودن، ولی دست برنم یداشتن! لگدی به بازوی امیر زدم - چیه هان، خسته شدید ول کنید! که یکصدا گفتند - نه قربان. - خوبه، من نم یخوام تیم و اکیپی که تحت دستورمه شکست رو قبول کنه، حرکاتتون رو سریع کنید. - اطاعت . بعد از چند دقیقه سربازی به طرفم اومد و احترامی گذاشت و گفت: