کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان فرمانده مغرور

نویسنده : یگانه نجفی

ژانر : پلیسی

قیمت : 34000 تومان

رمان فرمانده مغرور

-  قربان، سرهنگ شما و تیمتون رو به مرکز حرکات احضار کرده . 
-  باشه؛ همه جمع شید، به اتاق کنفرانس میریم. 
همه پاشدن و رفتیم و در رو باز کردیم و نشستیم.  
سرهنگ روی صندلی نشس ت 
-  خب میخواستم توضیحاتی در مورد ماموریت جدید بهتون بدم؛ فردی که م یخوایم بگیریمش  
فردی خیلی مهم و قاتلی ب یرحم هست، کسی که اون بلا رو سر سرگرد آورد، لقبش قاتل عقابی هست، اسم واقعیش رو کسی نم یدونه و از طرف تروریستها به جای تپه چشم جایگزینشده  
پوزخندی زدم، قاتل عقابی؛ فکر کنم تنها کسی هستم که اسم واقعیش رو م یدونم، من فکر م یکردم کشته شده، یعنی خودم کشته بودمش . 
تو یه خرابه بسته بودمش و آتشش زده بودم، نجات پیدا کرده،ولی ایندفعه م یکشمش. 
سرهنگ میخواست حرفی بزنه که وسط حرفش پریدم 
-  من اسم اصلیش رو م یدونم! 
هم هی سرها با این حرفم به طرفم برگشتن و با چش مهایی گرد بهم نگا کردن!  
سرهنگ ابرویی بالا انداخت  - چطور؟ از کجا میشناسیش ؟ 
-  سرهنگ من قبل اینکه اینجا مشغول کار شم اوایل بود کهثبت نام کرده بودم و کماندو بودم، ولی مهار تهام زیاد بود. 
روزی یه فردی م یخواست از مرز رد شه، هیچ کس همواکنشی نم یداد، فکر کنم پارتی داشت، بدون پاسپورت بود ،نذاشتم بره و گرفتمش و به زندان فرستاده شد .  
بعدها فهمیدم که قاتل بوده، به اسم دیرا فسابی؛ مردی خارجی که برای تروریس تها کار میکرد و کار های کثیفشون رو حل میکرد  
بعدها از زندان فرار کرد و به دنبالم افتاد، چون  روزی که اجازه ندادم بره کار مهمی داشت و کلی پول زیان کرد و پسرشم اون روز به دست دشم نهاش کشت ه شد . 
روزی از مرز برای ماموریت رد شده بودم و در ترکیه نبودم که این فرد رو دیدم، درگیری باهاش داشتم که زخمی هم شدم ،ولی تو خراب های روی صندلی بستمش و اون خرابه روسوزوندم، من فکر م یکردم که مرده . 
پوزخندی زدم و ادامه دادم 
-  اما الان م یفهمم که نمرده! 
جریان نامه و عکس رو به بچ هها و سرهنگ نگفتم ،نم یخواستم بدون ن 
این مسئل های بین من و دیرا هست، خودم م یکشمش! 
سرهنگ دستشو رو میز گذاشت 
-  ما عکسش رو داریم، ببین خودشه یا نه؟! 
سرهنگ عکسی از پروژوکتور به صحفه داد؛ مرکز حرکات خودش جایی تاریک بود و حدود پنج تا کامپیوتر هم داشت که در هر کدوم یه نفر مشغول کارهای ردیابی و... بودن؛ یه میزبزرگ هم داشت که ما نشسته بودیم. 
عکسی که رو صحفه اومد فردی دیگر بود؛ پوزخندی زدم،چهرش رو عوض کرده. 
-  سرهنگ فکر کنم چهرش رو عوض کرده . 
-  از کجا مطمئنی؟ 
نم یخواستم جریان دیروز رو به بچهها بگم. 
-  در این مورد شخصی صحبت میکنیم! 
-  باشه، ولی گوش کنید، من این آدم رو میخوام، زنده یامردهاش برام فرقی نداره، فهمیدید؟ 
-  بله قربان. 
-  پس زود حاضر شید که هلیکوپتر بیست دقیقه بعد میاد. 
همه پاشدیم و تو گاراژ مخصوص تیم خودمون رفتیم و مشغول آماده شدن شدی م 
 اسلح ههام رو چک کردم و گلوله هم گذاشتم و بعد پوشیدنیونیفرم مخصوص عملیات به طرف اتاق سرهنگ رفتم؛ در زدمکه سرهنگ گفت  
-  بفرمایید. 
-  میتونم بشینم ؟ 
-  بشین سرگرد. 
نشستم که سرهنگ گفت: 
-  شروع کن!  
مکثی کردم و شروع به حرف زدن کردم 
-  سرهنگ نمیخوام اینا رو توضیح بدم، یعنی نمیتونم،م یخوام بگم بهم اطمینان کنید، اون فرد دیرا هس  
-  سرگرد فقط میخوام بدونم دلیل این مطمئنیت چیه؟ ربطی به موضوع دیروزی داره؟!  
داشت در مورد شکستن اتاقم صحبت میکرد، چند ثانیه مکث کردم 
-  سرهنگ نمیخوام بگم، فقط بهم اطمینان کنید.  
-  باشه بهت اعتماد دارم، م یتونی بری. 
پاشدم و از گاراژ کول هام رو برداشتم و کلاهم رو هم گذاشتم بعد رو به بچهها گفتم: 
-  زود بیایید هلیکوپتر اومد.  
همه به طرف محوطه هل یکوپتر رفتیم که گفت م 
-  سوار شید. 
همه سوار شدن و در آخر هم خودم هدفونی که م یتونم با خلبان ارتباط برقرار کنم رو تو گوشم گذاشتم؛ بعد چند ساعت صدای خلبان تو گوشم پیچید 
-  سرگرد رسیدیم، ولی ما نم یتونیم تو این منطقه فرود بیاییم!  
-  حله ما با چتر نجات میریم. 
هدفون رو در آوردم . 
-  چتر نجاتهاتون رو بردارید، میپریم. 
همه اطاعت کردن، اول از همه جلو رفتم: 
-  زود دنبالم بیایید، معطل نکنید. 
پامو از هلیکوپتر جدا کردم و پریدم، واو عجب خوش میگذره،دو ماه از هلیکوپتر نپریده بودمها؛ آدم حس میکنه الان میفته زمین مثل عن پخش میش ه 
 بعد از نزدیک شدن به زمین چتر رو باز کردم که به آرامی رو زمین فرود اومدم، یهو یکی با قدرتی نه چندان زیاد شاراک زمین خورد! 
خندم گرفت، سرش رو بالا آورد که دیدم آرتینه. 
-  مگه تا حالا با چتر نپریدی؟ 
-  نه قربان، این اولین پخش شدنم روی زمین بو د 
-  چیزی نیست عادت میکنی. 
بچ هها هم رسیدن . 
-  همه راه بیوفتید، راهمون خیلی طولانیه. 
بعد در آوردن چترها به راه افتادیم، دوباره کوهها و سنگها،عاشق این کو هها بودم، محل جنگ من.. 
به رادار و جی پی اس تو دستم نگاه کردم