
رمان فرمانده مغرور
نویسنده : یگانه نجفی
ژانر : پلیسی
قیمت : 34000 تومان
رمان فرمانده مغرور
- حدود سی و پنج کیلومتر تا مقصد فاصله داریم؛ این قسم تها محل تجامع تروریس تهای گروهکی هست، دقتکنین به کمین نیوفتیم. شروع به راه رفتن کردیم، به همه جا دقت میکردم، حدود سه یا چهار ساعتی بود که داشتیم راه میرفتیم. با دوربین بالای اسلح هام به کوهها نگاه کردم که یه چیز براق به چشمم خورد، دوباره نگاه کردم که بله... سر تفنگه؛ زود فریاد زدم - کمین کردن، همگی سنگر بگیرید. همه در پشت صخرههایی بزرگ سنگر گرفتیم که تیر اندازیها شروع شد. درست حدس زده بودم، گروهک تروریستی هست، برای ماییکه نیروهای ویژه هستیم مثل آب خوردن بودن ... نشونه گیری کردم و دستم رو روی ماشه گذاشت م - ساواش جایی برای خودت پیدا کن که راحت بزنیشون. ساواش تک تیر انداز تیمه . - بکشینشون، یکیش هم زنده نمونه. شروع به تیر اندازی کردم؛ انگار از زمین بیرون م یاومدن ،هی زیاد میشدن، ولی مهمات و گلوله ما زیاد بود. بدون وقفه تیر اندازی میکردم و وسط پیشونی همشون یهسوراخ ایجاد م یکردم. کمی گذشت که تعدادشون کم شده بود، به اون طرف کوه نگاه کردم که دیدم نارنجکی کنار پام افتاد. سریع خودم رو اون طرفتر پرت کردم و تو پشت صخره قایمشدم، دستهام رو هم رو گوشهام قرار دادم،خم شدم و فریادزدم - مواظب باشید، نارنجک. بعد از دو سه ثانیه نارنجک با صدای بدی ترکید، من که نزدیکش بودم اثری به گوشهام گذاشت و دوباره صدای رو مخی وز تو گوشم پیچید . یکم گیج م یزدم، ولی خودم رو جمع و جور کردم؛ اسلحم روبرداشتم و دوباره شروع کرد م نشونه گرفتم و اخرین گلوله رو روی سر آخرین نفر نشوند م به صخره تکیه دادم و نفس عمیقی کشید م - الیاس و اسرا جلو برید و ببینید کسی نمونده؟! سلین تو هم باریش و آرتین رو بردار پشت ببر و نگاه کن ببین کسی هست؟ ساواش اطرافو چک کن، امیر تو هم اینجا بمون. دیگه شب بود، بعد گشت بچهها اومدن. - شرح وضعیت بدید؟! سلین همین طور که به اطراف نگاه میکرد گفت - قسمت پشتی کاملا امنه. اسرا هم کنارش ایستاد - جلو هم تمیزه. از شنود ساواش رو صدا زدم - ساواش؟ - فرمانده همه کشته شدن، فقط به نظر من رئیسی نداشتن و یهگروهک بود، همه جا امنه. - پس ده دقیقه استراحت کنید بریم . همگی نشستیم و کنسرو باز کردیم و شروع به خوردن کردیم؛ شب کوه خیلی سرد م یشه، الان هم سرمایی طاقت فرسا تو کوه بود، ولی ما بدتر از این سرما هم تجربه کردیم! تو فکر بودم که صدای باریش بلند شد: - فرمانده م یگ مها، وقتی برگشتیم یه شامی یه نهاریمهمونمون کن دیگه! ابروها مرو بالا دادم - نه بابا، مگه پو لهای ننم از سرم رو زمین م یریزه؟ ازبس مثل گاو م یخورین صورت حساب از دو میلیون بیشتر م یشه! ساواش با صدای آرومی گف ت - خب خودتونم مثل ما م یخورید دیگه. ابرویی بالا دادم - یعنی الان میخوای بهم بگی گاو دیگه ؟ - عه کی؟ من؟ نه بابا، من فقط یه توضیحی کوچک دادم، شما جدی نگیرید! - امیدوارم اینطور باشه! و ابروهام رو بالا دادم و چشم ازش برداشتم! - اگه سالم برگردم همتون رو شام مهمون م یکنم! اهاه چه ذوقی هم میکنن. - ول کنین، پاشین بریم دیره. همه پاشدیم و به سمت مقصد حرکت کردیم، اینبار دیرا یا همونقاتل عقابی با افرادش تو قسمتی چادر زده بود و اونجا مستقربودن، با اطلاعاتی که سرهنگ بهم داد فهمیدم حدود شصتنفری م یشن، ولی همشون آماتوراند . سرعتمون رو بیشتر کردیم که زود برسیم؛ هوا گرگ و میش بود و خورشید تازه میخواست طلوع کنه که رسیدیم. نگاهی زه اطراف انداختم و رو به بچه ها گفت م - خب رسیدیم، فک کنم توضیح دادم که سوژمون کیه! مرده یا زندش فرقی نداره؛ همه مراقب باشین، بعد یکماستراحت حمله م یکنیم، اون فرد باهوشیه! نشستیم و یکم استراحت کردیم حس میکردم واقعا حالم خوب نیست سرگیجه و سردر داشتم به ناچاربلند شدم و کمی اونطرف تر رفتم از جیبم قوطی قرصها رو در آوردم و چهارتاش رو بدون آب خوردم که چشم آرتین به قوطی افتاد و با تعجب بهم نگاه کرد - ت... تو هنوز ا... استفادشون م یکنی؟! همه سرها با این حرف به طرفم چرخیدن. من با زبان فارسی که مامانم بهم یاد داده بود رو به آرتین کردم - تو نه شما، فکر نکنم بهت ربطی داشته باشه، فضولی نکن! آرتین دیگه خفه شد و سرش رو پایین انداخت، قوطی رو توجیبم گذاشتم که سلین کنه بهم چسبید . - ها؟ دوباره چیه؟ - اون قرصها چی بودن یابو؟ - نمیدونم! به سلین دروغ هم نگفتم، من نم یدونستم چیه، دکترم داده بود ،فقط اعصابم رو آروم م یکرد، مثل یه آرامشبخش. - ببینم من ازت نپرسیدمها، تو آرتین رو قبلا م یشناختی ؟ - ربط؟ - یاسی بگو دیگه! - من نمیشناسمش، حالا برو کنار. کنار زدمش، م یخواستم او نطرفتر برم که به نقشم فکر کنمکه صدای سلین بلند ش د - یاسمین مانی دیگه مرده، تو به یکی نیاز داری که باهاش حرف بزنی!