
رمان فرمانده مغرور
نویسنده : یگانه نجفی
ژانر : پلیسی
قیمت : 34000 تومان
رمان فرمانده مغرور
فقط مانی بود که همه چیز رو بهش گفته بودم، حتی گذشتم، از سیر تا پیازش رو بهش گفته بودم. با سلین هم صمیمی بودم، ولی نه اونقدر زیاد، این حرف سلینباعث شد که بغضم بگیره و قطره اشکی از چش مهام بیوفته ،بدون نگاه کردن بهش گفت م - من به هیچ کس نیاز ندارم، هر کی طرفم میاد م یمیره، من نم یخوام دیگه کسی بمیره. من به دوستی احتیاج ندارم! و راهم رو کج کردم، به بچهها ناراحت و آرتین متعجب هماصلا توج های نکردم و تموم حواسم رو به نقشه دادم. یهو صدای تلفن ب یسیم بلند شد که گفت م - امیر تلفن رو بده. تلفن رو آورد که جواب دادم - سرگرد آجار - سرگرد اطلاعات دیگری به دستمون رسید، گفته شده تو دست قاتل عقابی مدر کهایی هست که برای کشور خیل یخیلی مهمه ،باید اون مدر کها رو گیر بیارین، چند برگه کاغذ و یه فلش. - اطاعت، فقط قربان جای این مدارک مشخصه ؟ - آره اینها رو تو غاری بزرگ که الان خودشون هم اونجاهستن نگه م یدارن، زود برو اونجا تو کمپ نیستن. - اطاعت . - خدا پشت و پناهتون. و قطع کرد؛ تلفن رو به امیر دادم و به رادار و جی پی اسنگاه کردم که جای غار رو فرستادن، حدود پونزده دقیقه وقت م یبرد که برسیم. تمام گفت ههای سرهنگ رو به بچهها گفتم که به سمت غار راه افتادی م وقتی رسیدیم شروع کردم. - ببینید بچهها، نم یخام آسیب ببینید. اگه من چیزیم شد فرماندهی رو سلین انجام م یده، هدفمون مدارک و قاتلهحواستون رو جمع کنین، آدمهاشون کمه حدود شش نفرن که مطمئنم قاتل هم تو غار هست بریم! یواش به طرف غار حرکت کردیم و سنگر گرفتیم. از شنود تو کلاهم پچ زدم: - شلیک آزاد شروع کنید. اولین شلیک رو خودم زدم و یکیشون رو کشتم، بچ هها همشروع کردن، آد مهای مقابل تیراندازیشون خوب بود. مشخص بود که آموزش دیدند. یواش پاشدم. از شنود گفتم: - ازم دفاع کنید نفوذ میکنم. اطاعتی گفتن و شلیک دفاعی رو شروع کردن. خیلی سریع خودمو به غار رسوندم، غار خیلی بزرگ بود. انگار وارد تونلشدم با احتیاط همه جا رو چک میکردم. به سمت راست پیچیدم که مدارک رو دیدم، لبم به لبخند باز شد ولی با فکر اینکه چرا مدارک رو جلو چش مهام قرار دادن و مخفی نکردن لبخند رو لبمماسید! حتما کلکی در کاره یواش برشون داشتم، نه هیچی نبود چطور ممکنه؟ در همین حین صداهای تیر اندازی قطع شد! یادداشتی کنارمیز دیدم برش داشتم خواستم بخونم که صدای بچهها اومد و وارد غار شدن اومدن کنارم ایستادن! چشم ازشون برداشتم و به یاداشت نگاه کرد م نوشته بود: - سلام سرگرد، مدارک رو بردار ببر کشورت ولی.. اگه زنده موندی . برگه از دستم افتاد فهمیدم بمب گذاشته مدارک رو برداشتم وداد زدم: - فرار کنید! بچه ها با این حرفم به طرف خروجی غار رفتن منم پشتشونیهو چشمم به قسمت دیگری تو غار افتاد که یه فلش و نوار تو زمین بود، باید برش میداشتم خیلی مهمن! مدارکی که دستم بود رو به طرف سلین پرت کردم و گفت م -بدو! اونم سریع گرفت و رفت. بمب رو کنار فلش دیدم، ده ثانیه آخر! سریع فلش و نوار رو برداشتم و پا تند کردمسمت خروجی . سلین داد زد - یاسمین زود باش! همه خارج شده بودن و بیرون منتظرم بودن،خیلی کم مونده بوده بود که به خروجی برسم که بمب ترکید و صدای وحشتناکی اومد. تعادلم رو از دست دادم و افتادم زمین نوار و فلش رو پرتکردم بیرون، سنگها به دهانه غار ریختن. سنگهای بالایی غار هم بر اثر بمب ریختن، قسمتی که بمبترکیده بود آتیش گرفته بود. صدای بمب تو گوشم بود! دستام رو روی سرم گذاشتم و گوشه ای از غار نشستم! سنگ های ریز و نسبتا بزرگ رو از رویم کنار زدم پاهام رو حس نمیکردم، خون رو تو بازوم و صورتم حس کردم، گرمای آتش حالم رو ب ههم میزد. نفسهام به شماره افتاده بود! سنگینی تو گوشم حس کردم و دستم رو سمتش بردم خونریزی داشت! نفسام داشت مقطع میشد! نتونستم مقاومت کنم و چش مهام رو بستم و به تاریکی عمیقی فرو رفتم ... " راوی " انگار پایان خط برای سرگرد یاسمین بود! سنگها بدون هیچرحمی به پاها و دستهاش م یریختند. خون از یاسمین جاری بود. نفسهای مقطع داشت، انگار مرگ م یخواهد او را در آغوش بکشد. اما هیچکس نم یداند سرنوشت این دختر رنجیده و سنگدل چهم یشود؟ در آن سویی دیگر دیرا ]قاتل عقابی[ هم با لبخند در جایگاهش نشسته بود و برای مرگ یاسمین خوشحالی م یکرد . "سلین" وقتی بمب ترکید و یاسمین توی غار موند فلش و نواری روبیرون پرت کرد . اسلحه ام رو روی زمین انداختم و زود به سمت غار دویدم! با دیدن دهانه بسته غار دستم رو روی سرم گذاشت م - وای خدای من! اصولا آدم احساساتی بودم و اشکم دم مشقم بود! بغض کرده سعی کردم سنگ ها رو کنار بزن م از اونجا اسمش رو صدا زدم - یاسمین اونجایی؟ خوبی؟ بچ هها از بازوهام گرفته بودن و نمیزاشتن کاری بکن م یهو امیر با صدای ناراحتی گف ت