
رمان فرمانده مغرور
نویسنده : یگانه نجفی
ژانر : پلیسی
قیمت : 34000 تومان
رمان فرمانده مغرور
تو چش مهاش با نگاه سردی زل زدم - هیچ وقت به پرو پای من نپیچ، هیچوقت. و برگشتم که برم ولی از بازوم گرفت . - صبر کن، ببین من باهات مشکلی نداشتم، من گناهینداشتم. برگشتم و دستم رو بلند کردم و جوری روی صورتش فرودآوردم که دست خودم دردش گرفت، انگشت اشاره ام رو جلو چش مهاش تکون دادم. - هیچ وقت به من دست نزن، دفعه بعد اینجوری برخوردنم یکنم! و سوار ماشین شدم، بچ هها هم با چش مهای کنجکاو به من نگا م یکردن؛ دلم خیلی گرفته بود، یاد گذشته افتادم. فلشبکهفتسا لقبل مامان با ذوق داشت بابا رو صدا میزد: - هاکان به بابام زنگ زدم، من رو بخشیده؛ باورم نم یشه،وای فقط گفت یه شرط دارم که بیایین ایران میگم. مامان خیلی ذوق زده بود؛ قضیه از این قراره که مامان من وقتی بچه بود از دست پدرش کتک م یخورد پدر و برادراشازش متنفر بودن تا روزی که تو ایران با پدرم آشنا م یشن ،وقتی پدر بزرگ میفهمه، مامان رو زندانی میکنه ولی مامانم فرار میکنه و پیشه پدرم میاد؛ اونا ازدواج میکنن و به ترکیه میان اما مادرم همیشه ناراحت بود و دلتنگ خانوادش میشد. شبا گریه م یکرد، منم با ناراحتیش ناراحت بودم؛ همش با خودممیگفتم بابام لیاقت مامانم رو نداشت اون روز وقتی مامانم گفتپدربزرگ اون رو بخشیده منم خوشحال شدم، غافل از ای نکه چه اتفاقات شومی در انتظارمه... حا ل با یاد گذشته دوباره پوزخندی رو لبم نشست ماشین رو روشنکردم و به سمت پاسگاه روندم. تو ماشین سکوتی حکم فرما بود و هیچکس حرف نمیزد؛ بهپاسگاه رسیدیم و من ماشین رو به پارکینگ نبردم و تو کوچه پارک کردم، همه پیاده شدن و به سمت پاسگاه رفتیم. همه رفتیم و یونیفرممون رو پوشیدیم و به سمت مرکز حرکات یعنی اتاق کنفرانس حرکت کردیم؛ در زدیم و وارد شدیم ونشستیم . سرهنگ هم جلومون نشس ت - سرگرد منتظر نیروی جدیدی هستم که قرار بود از ایرانبیاد، صبر کن اون بیاد بعد جلسه رو برگزار کنیم. منم سری تکون دادم و منتظر شدم که در زده شد و یکی واردشد، دوباره با دیدنش متعجب شدم! آرتین وارد شد و برای سرهنگ احترام نظامی گذاشت و نشست. سرهنگ بهش اشاره کرد - ایشون سروان احمدی هستن، از ایران فرستاده شده و ازاین به بعد تو این تیم و تحت دستور سرگرد یاسمین آجارهستند. سرهنگ عکسی رو جلوی هممون پرت کرد . - محمود سابایی ملقب به تپه چشم، این فرد یکی از اعضای مهم تروریستی و رهبر گروهکی هست؛ این فرد دیروز بهقسمتی در مرزی حمله کرده و تعدادی از سربازان ما را شهید کرده و به روستای ترکم نها هم حمله کرده و اونا رو اسیر کرده . ما کارای ردیابی رو م یکنیم؛ پی شبینی شده بیرون از مرز باشه برای ماموریت آماده باشید. همه پاشدن و احترام گذاشتن و اطاعتی گفتند. - م یتونید برید . از مرکز حرکات یا همون اتاق کنفرانس خارج شدیم که الیاس به شونه آرتین زد . - ای کلک چرا نگفتی تو تیم ما افتادی؟ - والا خودمم خبر نداشتم، به اینجا که اومدم فهمیدم . سلین به طرفم برگش ت - یاسمین بیا تو اتاقت بریم و همگی درمورد این ماموریت به ما یکم اطلاعات بده و درباره نقشه و فلان صحبت کنیم. سری تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم و همه پشت سرم م یاومدن؛ در رو باز کردم و رو صندلی نشستم که همه یهجایی ولو شدند. - خب این ماموریت مهمیه، من چند بار برای دستگیری این فرد به سوریه رفتم، ولی تنهایی نتونستم کاری کنم و همیشه فرار کرد اون من رو خوب میشناسه. پروندهای که شامل اطلاعات تپه چشم بود رو روی میز گذاشتم. - امشب مطالعه م یکنید، نقشه هم هیچ حاضر میشیناسلحه، گلوله هرچی لازم دارید بردارید؛ میریم م یگیریم میاریمش، اینم نقشه. یالا دیگه برید بیرون با سروان احمدی کار دارم؛ همه با چش مهایی کنجکاو به من نگاه م یکردن ولی مجبوری پا شدن و رفتن. به طرف آرتین برگشت م - چی میخوای واقعا؟ تو کشور به این بزرگی هیچ جایینبود تو بری که تو اداره من اومدی؟ از قصدی این کار روم یکنی؟ - ببین یاسمین، من اومدم اینجا، به خدا نمیدونستم تو تیمتوام اگه م یدونستم نم یاومدم، بهتره گذشته رو فراموش کنی! من با خشم غریدم: - اولا یاسمین نه سرگرد آجار فرمانده تو، دوما چی روفراموش کنم؟ هرگز نمیتونم اون صحن هها رو از ذهنمپاک کنم . بعد دستم رو به میز کوبیدم و تحدید وارانه گفتم: - دیگه بهت اخطار نم یدم، مواظب رفتارهات باش؛ فهمیدی ؟ احساس کردم یکی پشت در فالگوش ایستاده، ولی از اونجایی که ما دو تا فارسی حرف زدیم مطمئن بودم هیچکی نفهمیده. - حالا هم گمشو از اتاقم بیرون. آرتین هم با قیاف های برزخی و قرمز سمت در رفت و یهو بازشکرد که با باز شدن در به ترتیب اول سلین بعد امیر، ساواش،اسرا باریش و الیاس رو زمین و روی همدیگه افتادن. آرتین بدون توجه به اونا از روشون رد شد؛ اون که رفتالیاس هم دنبالش ریلکس نشستم که یهو یاد گزارش افتادم، اهَ.