
رمان فرمانده مغرور
نویسنده : یگانه نجفی
ژانر : پلیسی
قیمت : 34000 تومان
رمان فرمانده مغرور
به اطلاعاتی که سرهنگ داده بود نگاه کردم، بعد به اطرافنگاه کردم، ولی هیچ خون های دیده نم یشد؛ تو کوه بودیم و هواسردی خاصی داشت اما نه برای ما. سنگها هرجا بودند انگار مانعی برای عبور ما، ولی هیچ چیز نم یتونست ما رو از این راه برگردونه. حدود چند ساعتی بود که پیاده م یرفتیم و ظهر شده بود . نگاهی به اطراف انداختم و گفت م - همه استراحت کنین، الیاس و ساواش امنیت اطراف روبرقرار کنین، ممکنه کمین گذاشته باشن. همه نشستیم و کنسروها رو باز کردیم و شروع به خوردنکردیم باریش با ذوق کنسروش رو باز کرد ولی یهو قیافش پوکر ش د به کنسرو لوبیای توی دستش نگاه کردم و خندیدم که صداشبلند شد - کدوم بیشرفی کنسرو لوبیا گذاشته تو کیف من؟! یعنی بگم با لوبیا دشمن خونی بود کم گفت م نگاهم رو به ساواش و الیاس دوختم که دیدم ریز ریز دارنمیخند ن سری تکون دادم و با دقت به اطراف نگاه کردم - خب دیگه استراحت بسه، پاشین هنوز خیلی راه مونده . همگی پاشدیم و به سمت مقصد راه افتادیم؛ به جی پی اس نگاه کردم، تقربیا نیم ههای شب م یتونستیم به کمپ تپه چشم برسیم. ایندفعه نم یزارم از دستم فرار کنه، نم یزارم! دیگه شب شده بود، به ساعت نگاه کردم، یک صبح بود و راهخیلی کمی مونده بود. - بچه ها راه کم مونده، یکم سریع تر حرکت کنید میخوام امروز بعد خوابشون کمین بزارم و اون کمپ رو روی سرشون خراب کنم، یالا! به قدمهامون سرعت بخشیدیم و نیم ساعت بعد رسیدیم. نگاهی به دور تا دور کوه ها که در اثر تاریکی شب جیزی دیدهنمیشد انداخت م - بچ هها، ساعت یک و نیمه الا نیم ساعت استراحت کنین و بعدش آماده حمله باشید، ساعت چهار حمله م یکنیم. الیاس و باریش از سمت چپ میرید، ساواش تو تک تیراندازیبالای کوه، یه قسمت پیدا کن که در دید رأس باشه، آرتین وامیر هم از سمت چپ و اسرا و سلین هم از پشت و منم تنهایی از جلو میام؛ یادتون باشه تا وقتی اجازه شلیک رو ندادم حقندارید حتی یه تیر هم بزنید، بی سرو صدا شروع م یکنیم و بعد اجازه من با تفنگ. نم یخوام کسی زخمی بشه، از خودتون مراقبت کنین، مفهومبود؟ - بله قربان. - خوبه، برین تو جاهاتون مستقر شین و استراحت کنید با این حرفم همه پاشدن و تو جاهایی که گفته بودم مستقر شدن تکیه ام رو به سنگی دادم، یک ربعی به سکوت گذشت متعجببودم که چرا حرف نمیزن ن یهو الیاس از شنود گف ت - اسکلا چرا حرف نمیزنین حوصلم سر رفت ساواش زود مزه پرونی کرد - میخای من یه دهن بخونم برات حوصلت بیاد سر جاش با این حرف صدای اعتراض همه بلند شد وقتی ساواش آهنگبخونه یعنی تاثیرش از داروی بیهوشی بیشتر ه یهو صدای خش خشی اومد و پشت بندش صدای عجول الیاس بلند شد - فرمانده بدبخت شدم کمکم کنید قربان جدی گفت م - چی شده؟ - قربان خواستم دیده نشم یه پارچه همرنگ چمن رو خودم کشیدم الان یکی با موتور اومد منو نمیبینه میخاد بش اشه رومیا حسین! لبم رو گاز گرفتم که صدای خندم بلند نشه - من نمیدونم خودت یه کاریش ک ن چند ثانیه سکوت کرد و دوباره صداش از شنود بلند شد صداییمانند هوهوی باد در آورد - ای مرد جوان من روحی هستم در خودکامگی جنگل اگر میخاهی نکشمت گمشو نشاش رو م اینبار هیچکدوم از بچه ها نتونستن جلو خندشونو بگیرن الیاس با حرص گف ت - کوفت نخندین یارو داشت نجسم میکرد لبخندی زدم و به ساعت نگاه کرد م - آماده شید، شروع م یکنیم. همه در جایگاهشون قرار گرفتن، منم بعد چند دقیقه مستقیم به ورودی رفتم. تروریس تها من رو دیدن، قصدم هم همین بود؛ اسلحه رو به طرفم گرفت ن - به به یه سرباز ترک، اینجا چه غلطی میکنی؟ فک کنم وقت مردنته! - میخوام ریئستون تپه چشم رو ببینم، بهش بگین سرگرد آجار اومده خودش میفهمه. اونا رفتن و بعد از چند دقیقه من رو هم توی غار بردن. تپه چشم رو صندلی کهن های نشسته بود . - به به سرگرد، چطوری؟ من فک میکردم مردیها، آخه رفتیم ماشینت رو دستکاری کردیم! - میبینی که نمردم، آرزو کشتن من رو به گور خواهی برد. - مواظب حرف زدنت باش، اینجا رئیس منم و تو هم در چنگمنی، الان اراده کنم میمیری. پوزخندی زدم - اونقدر مطمئن نباش. - منظورت چیه؟ - فکر نم یکردم اینقد احمق باشی! عصبانی شد . - چه زری زدی، هان؟ هان رو با داد گفت، بعد به افرادش که لبا سهای گشاد با سر و روی خاکی و یه اسلحه داشتند اشاره کرد: - این رو تو غاری که اون طرف هست ببرید، پونزده نفر هممواظبش باشن، با طناب ببندیدش و غذا و آب هم بهشندید . - اوه گوه خوری با ملاقه. تپه چشم تا به خودش بیاد کلت دومم رو که لای چکم ههام قایمکرده بودم بیرون آوردم چون اسلحه بزرگ و کلت دیگم روگرفته بودن و اون دو تا رو کشتم، دستم رو روی گردن تپه چشم گذاشتم و اسلحه رو هم روی گیجگاهش و در پشتش قرارگرفتم. از شنودهایی که رو کلاه همه تیم بود و میتونستن صدای من رو بشنون، گفت م - بچ هها شلیک آزاد، شروع کنید.