
رمان فرمانده مغرور
نویسنده : یگانه نجفی
ژانر : پلیسی
قیمت : 34000 تومان
رمان فرمانده مغرور
چند ثانیه نگذشته بود که صدای تفنگها بلند شد . - گفتم احمقی، باور نکردی و حالا فهمیدی مرتیکه بیشرف! یهو یه کسی از پشت رو سرم اسلحهای گذاشت. پشت بندش صدای مردی بلند شد - اسلحت هات رو پایین بنداز . سکوت کردم. مرد با داد گفت - گفتم رو زمین بزارش . - لعنتی. اسلحه رو پایین انداختم. - دستهات رو بالا بگیر و به سمت من بچرخ یعنی م یخواستم چش مهاش رو از کاسه در بیارم؛ اسلحههمچنان تو پیشونیم بود که یهو پشت اسلحه رو گرفتم و به سمت پایین کشیدم و به جای حساسش یه لگد زدم که پخشزمین شد اسلحه رو برداشتم و یه تیر تو مغزش خالی کردم. به عقب برگشتم که یهو با گلول های که بهم خورد توان حرکتم رو از دست دادم و روی زمین افتادم. سرم رو بالا گرفتم ک ه یه چیزه خیلی تیز، مثل چاقو تو بازوم فرو رفت، دیگه جونی نداشتم که تپه چشم اون چاقو رو از بازوم بیرون کشید کهباعث شد چش مهام سیاهی بره؛ بچهها هنوز درگیر بودن، اینرو از صدای گلول ههایی که از بیرون م یاومد فهمیدم. با آخرین توانم خودم رو جمع کردم. - تپه چشم، میدونی که عزرائیلت منم، ولی دستور گرفتم سالم ببرمت و همینکار رو م یکنم. تپه چشم زود فرار کرد، منم که پام و بازو درد داشت ولی بااون حال از پشتش رفتم این اولین باری نبود که گلوله خورده بودم! خیلی از محل کمپ دور نشده بودیم و صدای درگیری و گلولهم یاومد، به پرتگاهی رسیده بودیم و خورشید تازه میخواست طلوع کنه و این کاره من رو راحت تر میکرد؛ چاقویی که تولباسم پنهان کرده بودم رو بیرون آوردم. - فکر کنم وقت انتقامه تپه چشم، فکر نکن کارهایی که دوسال قبل انجام دادی فراموش کنم. قدمی به عقب برداشت و ابروهاشو بالا داد - آها واسه اون کار این دو سال دنبالم بودی؟ بعد با مسخرگی ادامه داد: - درست میگی من اون رو کشتم، کسی که واست خیلی مهمبود؛ ولی شاید اون ارزش انتقام نداره! خیلی چیزها رو نمیدونی سرگر د خندش انگار سوهان روحم بود، داد زدم - خفه شو آشغال. - چیه دروغ میگم؟ دیگه نتونستم صبر کنم و به سمتش حمله کردم، ، باید بکشمش یا ببرمش که در دادگاه به عدالت حساب بده. مشتی تو دهنش زدم که عقب رفت و به پرتگاه نزدیک شد، بهطرفش رفتم که لقدی به شکمم زد که کمرم رو به سمت زمین خم کردم و یهو به سمتش حجوم بردم و از گردنش گرفتم و به زمین خم کرد م - فکر میکنی با حرف های مفتت گول میخورم؟ بعد با زانوی پام به صورتش چند بار ضربه زدم که صورتشخونی شد . رو زمین پرتش کردم، پام خیلی درد میکرد ولی بهش اهمیت نمیداد م بارون هم شروع به باریدن کرد، با هر حرکتی گلها به لباسمم یچسبید، نزدیکش شدم و از موهاش گرفتم و چند ضربهای به شکمش زدم؛ بعد با دستم به قسمت خاص گردنش زدم که بی هوش شد، خودمم رو زمین ولو شدم که همه لباسم گلی شد. یهو صدای سلین رو شنیدم، از شنود صدام میکرد، با صداییدورگه و خش دار جواب دادم: - زر بزن . سلین با صدایی بلند گف ت - کجایی الاغ احمق؟ تپه چشم فرار کرد، کجا مردی تو؟ ها؟ منم متقابلا صدام رو بالا کردم: - خفه، صدات رو برای من بالا نبر، از کمپ خارج شید بهسمت پرتگاه بیایید، اونجام. - اونجا چه غلطی م یکنی؟ من م یگم تپه چشم فرار کرد اینمیگه بیا پرتگاه. با صدای کلاف های گفتم: - سلین جانم بحث نکن و بیا اینجا. و شنود رو خاموش کردم. نفس عمیقی کشیدم، دیگه جونی برام نمونده بود دیگه رو زمین نفس-نفس م یزدم و سرم گیج میرفت که یهو صدای قدمهایی که نزدیکم م یشد رو شنیدم و بعدا صدای دادسلی ن - یاسمین! نزدیکم شدن، تو چش مهای همشون ناراحتی موج م یزد؛ من با خنده - چیه بابا مگه دارم میمیرم؟ چصناله بازی درنیارید سلین با بغض به بازوم زد که باعث شد آخم بلند شه، الیاس زود اومد نگاهی به زخمام انداخت برای اذیت کردن سلین به روب هرو زل زدم و گفتم - آها اومد، چطوری داش؟ منتظرت بودمها. بعد خندیدم . سلین گنگ نگاهم کرد که اسرا گف ت - فرمانده خوبین؟ کی اومد ؟ لبخندی زدم - عزرائیل! با این حرفم صدای بلند همه به گوشم رسید - خفه.