
رمان فرمانده مغرور
نویسنده : یگانه نجفی
ژانر : پلیسی
قیمت : 34000 تومان
رمان فرمانده مغرور
- ها؟ نه بابا، به من میگید خفه آره؟! بزارین برگردیم، میدم باکوله پشتی هفتاد کیلو گرمی بدون استراحت بیست دور کل پاسگاه به اون بزرگی رو بدویین. همه دوباره با هم عین گروه سرود گفت ن - نه . - آره . دیگه خفه شدن. - الیاس چی شد میمیرم؟ یا زندهام هنوز؟ - فرمانده بازوتون چیزی نبود حل کردمش، ولی پاتون بایدعمل شه تا گلوله در بیاد، باید زود به بیمارستان بریم وگرنهاحتمال داره در اعصاب اختلال وجود بیاد . الیاس بعد زرهای گرانبهاش دستم رو گرفت آروم بلندم کرد. - خب ماشین داریم از کمپ اینا برم یداریم این الاغ کور روهم بردارین بیارین به سمت مرز بریم، امیر تلفن بی سیم رو بده . امیر تلفن رو داد، منم به سرهنگ زنگ زدم . - الو سرهنگ، سرگرد آجار . - اوضاع؟ - سرهنگ همه چی حله، م یخواهیم برگردیم. - آفرین، زود برگردید مختصات نقطه قرار رو میفرست م - اطاعت . به سمت کمپ رفتیم، درد بازو و پام کم شده بود چون بی حسکننده الیاس اثر کرده بود؛ همه تو ماشین نشستیم و راه افتادیم که یهو ویبره گوشیم رو حس کردم، درش آوردم، شماره ناشناس بود! اصلا حال خوبی نداشتم، جواب ندادم و خاموشش کردم؛ وضع پام بد بود. بعد چند ساعت به مرز رسیدیم که هل یکوپتر رو منتظر دیدیم،سوار شدیم، تو راه به سرهنگ زنگ زدم - سلام سرهنگ چیزه... امم... میخواستم یه چیزی بگم. - سلام بگو، چرا طفره میری؟ - ام... چیزه قربان... نفس عمیقی کشیدم و چش مهام و بستم و سریع گفت م - به یه آمبولانس بگید حاضر باشه تو محوطه پاسگاه، منزخمی شدم، به بیمارستان بریم و گلوله رو در بیاریم. که با صدای داد سرهنگ به عمق فاجعه پی بردم - چی؟ تو چطور تونستی اینکار رو بکنی؟ چرا قبلا بهم نگفتی؟ هان ؟ هان رو چنان داد زد که گوشی رو از کنار گوشم فاصله دادم. درکش میکردم خب مسئولیت ما به عهده اون بود سرم رو خاروندم و با لحنی آرام لب زدم - خب سرهنگ فقط از پام زخمی شدم، چیز مهمی نبود که.. یهو سلین داد زد: - دروغ م یگه سرهنگ، بازوشم زخمیه. منم هدفون بزرگ هل یکوپتر رو که با اون م یشه با خلبان هلیکوپتر ارتباط برقرار کرد رو از سرم در آوردم و به طرفشپرت کردم که صاف وسط پیشونیش خورد و آخش بلند شد . سرهنگ با صدای عصبی گفت - سرگرد آمبولانس و خبر میکنم بعدا در مورد اینکار حرفم یزنیم. - چشم قربان. تک خنده اب کرد - با سلینم کاری نداشته باش، م یدونم الان زدی نابودشکردی، ولی دیگه کاریش نکن. من با لحنی که خنده تو تهش موج م یزد گفتم: - چشم. و تلفن رو قطع کردم؛ دیگه شب بود و تازه به محوطه پاسگاهرسیدیم که آمبولانس رو دیدم، همه پیاده شدیم، سر پا موندنبرام سخت بود ولی ننشستم. مسئو لهای آمبولانس به طرفم اومدن. - خانم گفتن شما رو ببریم، بفرمایید تو آمبولانس. - نه، صبر کن سرهنگ بیاد بعد . - آخه ... - گفتم صبر کن. بعد چند دقیقه سرهنگ اومد . - سرگرد باز چته؟! چرا نرفتی؟ - سرهنگ باید با دستهای خودم بهتون تحویلش بدم. بعد به تپه چشم اشاره کردم؛ آوردمش کنار سرهنگ و سرهنگبه چندتا سرباز او نطرف اشاره کرد و تپه چشم رو بردند، منمتو آمبولانس رفتم و از اونجا داد زدم - سرهنگ به ننهام نگید زخمی شدم. سرهنگ سری از تاسف تکون داد و اونم داد زد - باشه. با سرهنگ یکم راحت بودم و مثل پدرم بود؛ هه خنده داره، پدرخودم برام پدری نکرد که بدونم مهر پدر چیه! سوار آمبولانس شدم و به بیمارستان رفتیم و بعد به اتاق عمل . * * چش مهام رو باز کردم که نور شدیدی به چش مهام خورد کهدوباره بستمشون بعد چند ثانیه صدای سلین و بچ هها رو شنیدم. سلین با بیحوصلگی غر میز د - اوف بچ هها این الاغم که بیدار نمیشه، زد پیشونیم روداغون کرد پدرسگ. ساواش با لحن ناراحتی گف ت - وایی نگید، اگه بیدار شه بدبخت شدیم. اسرا با لحنی سوالی گفت - چرا؟ ساواش: - آخه آی کیوها، گفت م یدم با کوله پشتی هفتاد کیلویی بیست دور پاسگاه رو بدوین! خندم رو به زور نگه داشتم من فقط باهاشون شوخی کرده بودم الیاس با صدای متعجب گف ت - همه دستهاتون رو به صورت دعا به آسمون بگیرین. بعد چند ثانیه که سکوت بود صدای الیاس بلند شد: - خدواندا، به بزرگی و مرحمت خود فرمانده ما را بیدارنکن! بچه ها با هم: - آمین. الیا س - یا حق، ای خدای علی چند روز بیهوشش کن حافظ هاش رو از دست بده، حالا مُرد هم فرقی نداره ها! منم دیگه خندم گرفته بود، این الیاس واقعا یه دلقک بود چشمامو باز کرد م خداوندا، تیمی در سرزمین ترکها گور خود را با دستخودشان کندند، آ نها را رحمتی از سوی ما بفرما! همه با شنیدن صدای من دس تهاشون رو پایین آوردن و با ترس سمت در اتاق رفتند . - حالا برای اینکه من خوب نشم دعا میکنین دیگه؟ الیاس هول شده دستشو رو دستگیره دز گذاشت - عه... چیزه... فرمانده من برم به دکترخبر بدم، فکر کنم برای شنوایی تون مشکلی پیش اومده .