حکم شکار
نویسنده : نامشخص
ژانر : عاشقانه
قیمت : 22000 تومان
حکم شکار
گندم-خفه...باشه؟ محبت جوونه زدهام همونجا نسلش منقرض میشه اصلا! این چه وضعشه؟ گیتی بلند میزنه زیر خنده و خودشم با لبخند پیروز مندانهای نگاهم میکنه و انگار نه انگار فقط پنج سالشونه. گیتی "بزن قدِش" بلندی میگه و کف ِ دستش رو به سمت گندم میگیره...هیولاهایی بیش نیستن اینها! تنها قدرتی که میتونم از خودم نشون بدم این هست که بگم: -هوی هوی! من بزرگترم. گندم همونطوری که میره تو خونه زیر لبی جوابم رو میده: --برو بابا! وقتم کمه و از طرفی حوصله کل کل با این اعجوبهها رو ندارم پس سریع همونطور که به سمت ِ در ورودی خونه میرم، داد میزنم: -هر کار میخواید بکنید، بکنید! ولی وای به حالتون بشنوم، یا ببینم، یا بفهمم رفتین با پسر اکرم سگ سبیل بازی کردین! منتظر نمیمونم تا جوابی بشنوم. از خونه خارج میشم و بلافاصله تا سر ِ کوچه میدوم. نمیتونم اتوبوس سوار بشم چون دیرم شده و یه امروز رو فکر ولخرجی به سرم میزنه. اما با ایدههای سرسری و آنیای که به ذهنم میرسه بیخیال میشم و به سمت ایستگاه اتوبوس راه میافتم...بد نیست یه ذره کاسبی هم بکنم. کلاه لبه دار ِ مشکی رنگم رو روی سرم محکم میکنم و روی صندلی میشینم و زیر چشمی به خانومی که بغلم نشسته نگاه میکنم؛ کیفش رو دودستی چِسبیده بخیل ِ سلیطه! بیخیال اون میشم و دوباره از قابلیتهای زیر چشمی نگاه کردن بهره میگیرم و به یه طرف دیگه نگاه میکنم. دو تا صندلی اون طرف تر یه آقایی نشسته و فکر کنم کیف پولش پشتشه! لباسهای خاصی هم پوشیده و همین که کفش کالجش از کل هیکل ِ من تمیز تر هست، نشون میده به کاهدون نمیزنم...البته انشاالله.