کتاب کیمیاگر
نویسنده : پائولو کوئیلو
ژانر : اجتماعی
قیمت : 30000 تومان
کتاب کیمیاگر
بعد از این ,تلخ هستم. و دیگر به هیچکس اعتماد نمی کنم, چون یک نفر به من, خیانت کرده. از آنهایی که گنج نهفته را می یابند, بیزار می شوم, چون گنج خود را نیافتم. و همواره می کوشم اندک مالی را که دارم, حفظ کنم, چون برای در آغوش کشیدن جهان, بسیار کوچکم. خرجینش را گشود, تا ببیند در آن چه دارد. شاید از ساندویچش در کشتی چیزی بر جای مانده بود. اما تنها با کتاب حجیم ,خرقه, و دو سنگی رو به رو شد, که پیرمرد داده بود. با دیدن سنگها, آرامش عجیبی به او دست داد. شش گوسفند را با دو سنگ قیمتی مبادله کرده بود که, درون یک سینه پوش طلا بودند. می توانست, سنگها را بفروشد, و بلیط بازگشت بخرد. فکر کرد: حالا دیگر باید زرنگتر باشم. سنگهارا از خرجین بیرون آورد, تا در جیبش پنهان کند. آنجا یک بندر بود, و این تنها حقیقتی بود که آن مرد به او گفته بود. یک بندر همیشه پر از دزد است. اکنون ,سرخوردگی صاحب قهوه خانه را نیز, می فهمید . میخواست به او بگوید ,که به آن مرد اعتماد نکند. -من هم مثل همه آدمها هستم. دنیا را به همان صورتی میبینم که, دوست دارم باشد, و نه به آن صورتی که هست. به سنگها خیره ماند. با احتیاط هر یک را لمث کرد. گرما و لیزی سطحشان را احساس کرد. آنها گنجش بودند. همین لمث کردن آن سنگها, به او آرامش می بخشید . پیرمرد را به یادش می آورد. پیرمرد گفته بود: هنگامی که چیزی را می خواهی ,سراسر کیهان همدست میشود, تا بتوانی به آن دست یابی . میخواست ببیند, چنین چیزی چگونه میتواند راست باشد. آنجا در بازار خلوت بود. بدون یک پشیزدر جیب ,و بدون گوسفندهایی که آن شب از آنها پاسداری کند. اما سنگها گواهی بر این بودند, که با یک پادشاه ملاقات کرده. پادشاهی که سرگذشت او را می دانست. ماجرای اسلحه پدرش و نخستین تجربه جنسی او را می دانست. -سنگها برای تفال به کار می روند. نام آنها اریوم و تمیوم است. جوان دوباره سنگها را درکیسه گذاشت, و تصمیم گرفت, آنها را بیازماید . پیرمرد گفته بود: پرسشهای عملی مطرح کن! چون سنگها تنها به کسی خدمت میکنند, که می داند, چه می خواهد. سپس پرسید که: آیا دعای خیر پیرمرد هنوز همراهش هست؟ یکی از سنگها را بیرون کشید ,پاسخ بلی بود. پرسید: آیا گنجم را می یابم؟ دستش را داخل خورجین کرد, تا یکی از سنگها را بیرون بیاورد. در همین هنگام, هر دو از سوراخ پارچه بیرون افتادند. جوان هرگز متوجه نشده بود که, خرجینش سوراخ شده. خم شد تا اریوم و تمیوم را بردارد, و دوباره داخل کیسه اش بیندازد. روی زمین افتاده بودند, اما جمله دیگری به ذهنش آمد. پادشاه گفته بود: احترام گذاشتن به نشانه ها و پیروی از آنها را بیاموز! یک نشانه! خندید ,و سپس سنگها را دوباره در خرجینش گذاشت. قصد نداشت, سوراخ را بدوزد. سنگها می توانستند, هر وقت که میخواستند از آنجا بگریزند . فهمیده بود, آدم نباید برخی چیزها را مورد پرسش قرار دهد. چون نباید از سرنوشت خویش گریخت . به خود گفت: قول میدهم خودم تصمیمم را بگیرم . اما سنگها گفته بودند که, پیرمرد هنوز با او هست. و این به او اعتماد به نفس می بخشید . بار دیگر به بازار خالی نگریست ,و نومیدی قبل را در خود احساس نکرد. جهان بیگانه ای نبود, جهان تازه ای بود. خوب در نهایت همین را می خواست. شناختن دنیاهای تازه!