کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

کتاب کیمیاگر

نویسنده : پائولو کوئیلو

قیمت : 30000 تومان

کتاب کیمیاگر

این صحنه را بارها تصور کرده بود, و هر بار, هنگامی که میخواست شروع کند به توضیح دادن این که ,پشم گوسفندها را باید از عقب به جلو چید ,دختر, شگفتزده میشد  .
همچنین میکوشید ,که چند داستان زیبا را به یاد بیاورد, تا هنگام چیدن پشم گوسفندها, برایش تعریف کند  .
بیشترشان داستانهایی بودند, که او در کتابها خوانده بود, اما آنها را طوری تعریف میکرد که گویی, برای خودش رخ داده اند.  
دخترک هرگز تفاوتشان را نمی فهمید ,چون خواندن بلد نبود.  
اما پیرمرد پا فشاری کرد گفت خسته است, تشنه است, و جرعه ای از نوشیدنی مرد جوان خواست.  
جوان تنگش را به او تعارف کرد, شاید پیرمرد آرام میشد  .
اما پیرمرد می خواست هر طور شده حرف بزند.  
پرسید: چه کتابی می خوانی؟  
جوان فکر کرد, که بی ادبی کند و نیمکتش را تغییر دهد, اما پدرش احترام گزاردن به پیران را به او یاد داده بود.  
بنا بر این کتاب را به سوی پیرمرد دراز کرد.  
  
به دو دلیل:  
  
اول آن که نمی توانست عنوانش را تلفظ کند, و دوم این که اگر پیرمرد خواندن نمی دانست, خودش نیمکتش را عوض می کرد, تا احساس حقارت نکند.  
  
پیرمرد کتاب را همچون شی غریبی از هر طرف نگریست و گفت: هوم کتاب مهمی است, اما خیلی خسته کننده است.  
  
جوانک شگفت زده شد.  
پیرمرد نیز خواندن بلد بود, و پیش تر آن کتاب را هم خوانده بود.  
اگر آن طور که میگفت, کتابی خسته کننده بود, هنوز برای مبادله آن با کتابی دیگر فرصت داشت.  
پیرمرد ادامه داد: این کتاب درباره چیزی صحبت میکند ,که تقریبا همه کتابهای دیگر از آن صحبت میکنند.  
از ناتوانی آدم ها, در انتخاب سرنوشت خویش  .
و سر انجام کاری میکند ,که تمام مردم دنیا ,بزرگترین دروغ جهان را باور کنند.  
جوانک شگفتزده پرسید: بزرگترین دروغ جهان چیست؟  
-این است در لحظه مشخصی از زندگیمان اختیارمان را بر زندگی خود از دست می دهیم ,و از آن پس سرنوشت, در زندگی ما فرمانروا می شود.  
این بزرگترین دروغ جهان است.  
جوانک گفت: برای من اینطور نشده! می خواستم کشیش بشوم, و من تصمیم گرفتم, چوپان بشوم.  
پیرمرد گفت: این طور بهتر است, چون تو سفر کردن را دوست داری  .
جوان اندیشید: فکرم را خوانده.  
  
پیرمرد بی آن که تمایل به پس دادن کتاب حجیم داشته باشد, آن را ورق زد.  
جوانک متوجه شد, که جامه غریبی پوشیده  .
به عربها می مانست, و این در این منطقه چیز نادری نبود.  
آفریقا فقط چند ساعت تا تاریفا فاصله داشت.  
تنها می بایست ,از تنگه می گذشتند.  
عربها مشغول خرید در شهر, مرتب دیده می شدند, و چند بار در روز دعاهای غریبی می خواندند.  
پرسید: شما اهل کجایید؟  
-اهل خیلی جاها.  
جوانک گفت: هیچکس نمی تواند اهل خیلی جاها باشد.  
من یک چوپانم و به جا های بسیاری میروم, اما فقط اهل یک جا هستم.  
اهل شهر کوچکی در نزدیکی یک دژ قدیمی  .
آنجا به دنیا آمده ام.  
  
-پس می توانیم بگوییم که در سالیم به دنیا آمده ام.  
جوان نمی دانست سالیم کجاست. اما نمی خواست بپرسد, تا به خاطر نادانیش احساس حقارت نکند.  
مدتی به میدان خیره ماند.  
آدم ها می آمدند و میرفتند, و بسیار گرفتار می نمودند.  
در جست و جوی یک راهنمایی پرسید:وضع سالیم چطور است؟  -همانطور که همیشه بود.  
اما این راهنماییش نکرد. فقط فهمید سالیم در اندلس نیست ,وگرنه تا به حال نامش را شنیده بود.  
لجاجت کرد: آیا شما در سالیم زندگی میکنید؟  
-در سالیم چه می کنم؟  
پیرمرد با صدایی خوشآیند ,قاه قاه خندید  .
-خوب من پادشاه سالیم هستم.  
  
جوانک اندیشید: مردم حرفهای غریبی می زنند.گاهی بهتر است, آدم مثل گوسفندها باشد که ساکتند, فقط به دنبال آب و غذا هستند.  
و یا بهتر است, مثل کتابها باشند, که وقتی آدم دلش می خواهد گوش بدهد, داستانهای باور نکردنی برایش تعریف میکنند.  
  
اما وقتی با آدمها حرف می زنیم, چیزهایی میگوییم که آدمها نمیدانند, مکالمه را چطور ادامه دهند.  
پیرمرد گفت: نام من* ملکی صدق * است.  
  ***
پاورقی : * ( و ملکی صدق(پادشاه سالیم ) نان و شراب را بیرون آورد, و او کاهن خدای تعالی بود .
و او ابراهیم را مبارک خواند و گفت: متبارک باد ابراهیم از سوی خدای تعالی! 
مالک آسمان و زمین! 
 
و متبارک باد خدای تعالی که دشمنانت را به دستت تسلیم کرد. 
و او را از هر چیز ده یک داد .
 
تورات عهد عطیق سفر پیدایش باب چهارده آیات ۸۱ تا ۰۲ 
  ***
  
زیرا این ملکی صدق پادشاه سالیم و کاهن خدای تعالی هنگامی که ابراهیم از شکست دادن ملوک مراجعت می کرد او را را استقبال کرده به او برکت داد.  
و ابراهیم نیز ,از همه چیزها ده یک به او داد, که او اول ترجمه شده پادشاه عدالت است.  
و بعد پادشاه سالیم یعنی پادشاه سلامتی  .
بی پدر و مادر, و بدون نسبنامه, و بدون ابتدای ایام و انتهای حیات .بلکه شبیه پسر خدا شده کاهن دایمی می ماند.