کتاب کیمیاگر
نویسنده : پائولو کوئیلو
ژانر : اجتماعی
قیمت : 30000 تومان
کتاب کیمیاگر
جوانک لختی صبر کرد, و بعد درست همانطوری که پیرمرد مزاحمش شده بود, مطالعه او را قطع کرد. -چرا این چیزها را به من می گویید؟ -چون تو سعی میکنی ,با افسانه شخصیت زندگی کنی .و کم مانده است, که از آن چشم بپوشانی . -و شما همیشه در چنین زمانهایی ظاهر می شوید؟ -نه همیشه به این شکل, اما هرگز از ظاهر شدن, سر باز نمی زنم. گاهی به شکل یک راه حل مناسب, یک فکر خوب, ظاهر می شوم. در سایر موارد, در لحظه بحرانی, کاری می کنم, که کارها ساده تر شود, و از این قبیل کارها. اما بیشتر مردم متوجه نمی شوند. پیرمرد تعریف کرد, که هفته پیش ناچار شده, که به شکل یک سنگ, بر یک کاوشگر گنج ظاهر شود. کاوشگر همه چیز زندگیش را در جست و جوی زمرد رها کرده بود. در طول 5 سال در کنار یک رود نهصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نه سنگ را در جست و جوی یک زمرد شکسته بود. در آن هنگام کاوشگر تنها به انصراف می اندیشید ,و تنها یک سنگ مانده بود. فقط یک سنگ, تا زمردش را کشف کند. از آنجا که او شخصی بود, که زندگیش را در گرو افسانه شخصیش گذاشته بود, پیرمرد تصمیم گرفت, دخالت کند. به سنگی تبدیل شد, و در پیش پای کاوشگر غلتید . مرد از شدت خشم و ناکامی به خاطر پنج سال از دست رفته, سنگ را به فاصله ای دور پرتاب کرد, اما آن را با چنان نیرویی پرتاب کرد, که به سنگی دیگر خورد ,و آن را شکست, و زیباترین زمرد جهان را آشکار ساخت. پیرمرد, با تلخی ویژه ای در دیدگانش گفت: آدمها خیلی زود دلیل زندگی خودشان را می آموزند. شاید به خاطر همین هم باشد, که خیلی زود هم از آن دست میکشند. اما جهان این گونه است. سپس جوانک به یاد آورد, که این مکالمه با صحبت درباره یک گنج, گنج نهفته آغاز شده است. پیرمرد گفت: گنجها توسط سیلابها آشکار, و توسط همان سیلابها مدفون می شوند. اگر میخواهی درباره گنج خودت بدانی, باید یک دهم گوسفندهایت را به من بدهی . -یک دهم گنج بهتر نیست؟ پیرمرد سرخورده شد. -اگر با وعده آن چه هنوز نداری آغاز کنی, اشتیاقت را برای دستیابی به آن, از دست می دهی . سپس جوانک تعریف کرد که, قول یک دهم گنج را به یک کولی داده است. پیرمرد آهی کشید . -کولیها زیرک هستند. به هر صورت, خوب است که بیاموزی که ,در زندگی هر چیز, بهایی دارد. و این چیزی است که رزمآوران نور, می کوشند یاد بدهند. پیرمرد کتاب را به جوانک پس داد. -فردا در همین ساعت یک دهم گوسفندانت را برای من بیاور! به تو یاد می دهم چطور به گنج نهفته ات دست یابی . عصر به خیر! و در گوشه ای از میدان نا پدید شد . جوانک سعی کرد, به مطالعه اش برگردد, اما نتوانست فکرش را متمرکز کند. مضطرب و نگران بود. چون میدانست, پیرمرد حقیقت را گفته. سراغ ذرتفروش رفت, و یک پاکت ذرت بو داده خرید .و در همان هنگام اندیشید, آیا باید آن چه را که پیرمرد گفته بود, برایش بازگو کند یا نه سر انجام فکر کرد: گاهی بهتر است, بگذاریم همه چیز آن طور که هست بماند. و خاموش ماند. اگر چیزی میگفت, ذرتفروش سه روز تمام به رها کردن همه چیز می اندیشید . اما دیگر به چرخدستیش بسیار عادت کرده بود. می توانست ذرتفروش را از این رنج در امان نگه دارد. بی هدف شروع به گشتن در شهر کرد. تا بندر رفت. ساختمان کوچکی آنجا بود, در این ساختمان پنجره کوچکی بود که مردم از آن جا, به مقصد آفریقا بلیط می خریدند . مصر در آفریقا بود. مسوول گیشه پرسید: چیزی می خواستید؟ جوان همچنان که دور میشد ,گفت: شاید فردا. اگر فقط یکی از گوسفندان را میفروخت, می توانست خود را به آن سوی تنگه برساند . این فکر به هراسش می انداخت. همچنان که جوانک دور می شد, مسوول گیشه به دستیارش گفت: یک خیالپرداز دیگر! پولی برای سفر نداشت. وقتی کنار گیشه بود گوسفندانش را به یاد آورد. از این که دوباره کنارشان باشد, ترسید . دو سال را با آنها گذرانده بود, و در این دو سال ,همه چیز را درباره حرفه چوپانی آموخته بود. پشمچینی ,مراقبت از میشهای باردار, و حمایت از آنها در برابر گرگها. همه دشتها و چراگاههای اندلس را می شناخت. بهای خرید و فروش دقیق هر یک از گوسفندهایش را می دانست. تصمیم گرفت, از درازترین راه به طویله دوستش بازگردد . آن شهر نیز دژی داشت و جوان تصمیم گرفت, که از پله هایش بالا برود و روی یکی از دیواره هایش بنشیند . از آن بالا می توانست, آفریقا را ببیند . یک بار کسی به او گفته بود که, مورها از آنجا آمدند, و سالها تقریبا سراسر اسپانیا را در اشغال داشتند. جوانک از مورها نفرت داشت, آنها بودند که کولیها را با خود آورده بودند. از آنجا میتوانست, تقریبا همه شهر را ببیند و نیز میدانی را که در آن, با پیرمرد سخن گفته بود. اندیشید: نفرین بر ساعتی که با این پیرمرد ملاقات کردم. فقط قصد داشت زنی را بیابد ,که رویاها را تعبیر میکرد .