
رمان کلاه داران
نویسنده : مرجان فریدی
ژانر : اجتماعی
قیمت : رایگان
رمان کلاه داران
-چرا من با این اجوزه مشکل دارم کلامم پرت کردم امید وارم مراقب خودش باشه چون ممکنه دنده هاش و وسط حیاط خونتون پیدا کنین کلاه داران 41 یهو هممون ساکت شدیم و با وحشت به نگاه خطر ناک راشا به هستی خیره شدیم هستی هم با اخم رو بر گردوند یهو رایان کلاشو از سرش در اورد یا موسبن جعفر پنصد تا صلوات نذر می کنم تا مامانم بفرسته که این کلاش و جلو من نندازه همه با استرس به رایان خیره شدن که رایان مستقیم کلاشو پرت کرد جلوی باران بارانم با حرص گفت -هه ولی رایان دوباره سرش و اول به سمت راست بعد کج خم کرد و پوز خند زد این حرکتش انگار همیشه گی و ترسناک بود ارشام لبخند شیطونی زدو کلاش و انداخت جلوی محیا و دستاشو جلوی محیا مشت کرد و یهو باز کرد و گفت -بوم همه با تعجب نگاش می کردیم این یعنی می خواد یحیا رو منفجر کنه! با افتادن یه کلاه جلوم با ترس سر بلند کردم که دیدم دانیاله لبخند خون سردی زدو در حالی که از مون دور می شد گفت -بازی خوبی رو شروع نکردید بچه ها! وای از این بد تر نمی شد مهام با لبخند رفت جلوی رویاو و گفت جز من و تو کسی نمومنده خانوم کوچولو بعد کلاشو انداخت جلوی رویا و گفت -موقع رد شدن از خیابون حواست به ماشینا باشه ! و وقتی به خودمون اومدیم که رفته بودن و کلاهاشون بهمون دهن کجی می کردن و انگار می گفتن -هار هار هار باران -گاومون زایید هستی - پنج قلو کلاه داران 42 ***** محیا* مامان جون من این قدر گیر نده باشه حواسم به خودم هست خدا حافظ گوشی رو کنار گذاشتم و چشمام و بستم چی قدر دنیا قشنگه وقتی دیگه صدای قر قرای مامانت و نمی شنوی باران-بچه ها بیاین غذا به سمت اشپز خونه رفتم و به گلدون کنار پنجره اب دادم همه سر میز نشسته بودن البته هستی که رو اپن طبق معمول چهار زانو نشسته بود و در حال خوردن بود و بارانم کنارش اینا کلا جزو انسان ها حساب نمی شن باران با دهن پر گفت -بخورین حال کنین این قدر تو این یه ماه تخم مرغ خوردین شبیه مرغ شدین حال کنین دست پخت و فقط با خنده گفتم -خدایا خودم و به خودت می سپارم و تکه ای از کباب ها کندم و خوردم با چشمای گرد به باران نگاه کردم -نه بابا از این هنرا هم داری ؟ باران -پس چی فکر کردی ؟ الناز - اه ببندین گاله رو دیگه اگه گذاشتین بخوریم. رویا - خفه شید که دلم لک زده واسه غذا یک ماهه که غذا نخوردم الناز با دهن پر گفت -اها عمه ی من دیشب یواشکی بالا پشت بوم مرغ سوخاری می کرد می خورد هممون با چشمای گرد به رویا نگاه می کردیم که لقمه تو دهنش مونده بود و کلاه داران 43 اروم اروم لقمش و جید و گفت -دروغ میگه بابا من مرغم کجا بود ؟ الناز با خون سردی گوشیش و از روی میز برداشتو چند دقیقه بعد همه داشتیم با بهت به صفحه ی گوشیه الناز نگاه می کردیم رویا با شلوارک خرسیه سفید و تیشرت گشاد باب اسفنجی رو چهار پایه نشسته بود و جلوشم منقل بود و داشت با یه دستش مرغ به سیخ می کشید و بایه دستش زیر بقلشو می خاروند همه ی نگاها برگشت سمت رویا رویا در حالی که به ما نگاه می کرد خون سرد از جاش بلند شدو لبخندی زدو یهو با سرعت به سمت بیرون دویید اخرین لقممو گذاشتم تو دهنم و مثل بقیه افتادم دنبال رویا رویا هم هی از این ور می دویید این ور از اون ور می دویید این ور اخر به دست باران و هستی گرفته شد -رویا در حالی که ادا در میاورد شروع کرد به خوندن اهنگ تی ام بکس -نه نه نه چه غلطی کردم من نه نه نه چه غلطی کردم من .یهو زد تو سرش و رفت تو اهنگ محسن چاوشی. غلط کردم غلط هستی با لبخند گفت -چی کارش کنیم باران - به سیخ بکشیمش الناز - بخوریمش -بکشیمش باران با وحشت گفت -نه نه تو رو خدا اصلا بریم دسشویی من هر چی خوردم و می رینم این طوری خوبه ؟ کلاه داران 44 یه دونه پس کله ای زدمش و گفتم خفه محیا خلا صه اون شب قرار شد باران ضرفا رو بشوره .و یک چند تا کار خورد و ریزه رو انجام بده مثل تا یک هفته برنج و مرغ و قیمه درست کردن و یک هفته لباس شستن و تمیز کردن خونه و خودشم باید تا یک هفته تخم مرغ بخوره بله ما ادمای با انصافی هستیم. زیر چشمی به برگه ی هستی نگاه کردم اه اینم که هیچی جواب نداده به سمت راست برگشتم باران بود اینم تقریبا برگش سفید بود خدایا چرا من این قدر بد شانسم حالا جالب این جاست هستی و بارانم با کلی امید به برگه ی من نگاه کردن و تقریبا از دنیا سیر شدن ردیف پشتمون الناز و رویا بودن اون دوتا دیشب نشستن خوندن ولی