کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان کلاه داران

نویسنده : مرجان فریدی

ژانر : اجتماعی

قیمت : رایگان

رمان کلاه داران

لبخندی رو لبام شکل گرفت باران با لگد از پشت زده بود به مهام 
باران - نه بهت پیشنهاد می کنم زنگ بزنی عمت بیاد پشت خودت و ماساژ بده هممون زدیم زیر خنده دانیال رفت 
کنار مهام تا بلندش کنه راشا بازوی باران و گرفت و با اخم گفت 
-این چه غلطی بود کردی ؟ هان 
هان و تقریبا داد زد که من به جا باران گرخیدم بارانم داد زد کلاه داران 47 
-اولا دست خر کوتاه و دستش و با ضرب ازاد کرد و بعد داد زد 
-خودت بگو شما به چه جرعتی همچین کاری کردید ؟ همون طور که دوست شما واستون عزیزه واسه ماهم دوستمون عزیزه 
راشا یه قدم به باران نزدیک شد و گفت 
-دوباره تکرار کن چی گفتی؟ 
هستی رفت سینه به شکم راشا شد ) ها خب چیه توقع ندارید که قد هستی هم قد راشا باشه که بشه سینه به سینش وایسه که (! و داد زد 
-دوستم گفت دست خر کوتاه نشنیدی ؟ مهام اومد جلو وگفت 
-نه مثل این که زیاد بهتون رو دادیم پرو شدید با پوز خند گفتم 
-یه کلام از مادر شوهر عروس با حرص اومد سمتم گفت 
-چی گفتی ؟ 
-همون که شنفتی 
مهام- یه بلای سرتون در بیارم که نفهمین چیشد که اون جوری شد به پام میفتی حالا می بینی 
-هه بیبنیم و تعریف کنیم با صدای جیغ الناز یه متر پریدم برگشتم دیدم راشا یقه ی هستی رو گرفته و هستی یقه ی راشا رو از اون طرف رایان با چهره ی وحشت ناکی گلوی باران و گرفته بود و کوبونده بودش به بدنه ی ماشین الناز جیغ کشید 
-پسره ی بی شعور ولش کن من که نفهمیدم منظورش به راشا بود یا به رایان خواستم برم سمت باران و هستی که بازوم کشیده شد رو به مهام داد زدم ولم کن دوستای روانیت الان دوستام و می کشن کلاه داران 
 48
برگشتم سمت الناز تا اون یه کاری کنه که دیدم دانیال با خون سردی یه دستش تو جیبشه و با یه دست بازوی الناز 
و گرفته و نمی زاره بره محیا هم به دست ارشام گرفتار شده بود با بهت به رایان که داشت باران و خفه می کرد خیره شدم قدرت تکلمم و از دست داده بودم واقعا این پسره روانیه! شروع کردم به جیغ جیغ که مهام جلوی دهنم 
و گرفت واقعا گیر چند تا حیوون افتاده بودیم تازه یاد حرف دانیال افتادم 
-بازی خطر ناکی رو شروع کردید !!!! با دیدن صحنه ی جلوم مبهوت سر جام خشکم زد.  
********** باران *** 
راشا یقه ی هستی رو گرفت و هستی هم یقه ی راشا رو داد زدم کثافت ولش کن رفتم سمتشون که رایان با همون صدای گرفتش گفت 
-وایسا سر جات دخالتم نکن برگشتم سمتش و گفتم 
-به تو ربطی نداره فضولی نکن دوباره رفتم سمتشون که بازوم کشیدده شد جیغ کشیدم بهم دست نزن زانو مو بلند کردم و کوبیدم تو شکمش توقع داشتم خم شه و از درد تو خودش بپیچه اما خون سرد با چهره ی بر زخی مچ 
دستم و گرفت و پیچوند و کوبوندم به ماشین ای که ایشا.ل. بخوری زمین نابود شی مرتیکه ی گاو کمرم شکست 
داد زد 
-دست و پات جدیدا زیاد هرز میره ببین جوجه نه این جا قصه و داستان نه تو قراره مثل قصه های قشنگ با این کارات کسی رو عاشق خودت کنی نه من نه دوستام کوچیک ترین اهمیتی به تو دوستات نمی دیم بهتره مثل بچه ی 
خوب کلاهاتون و از سرتون وردارید و دم تون و بزارید رو کولتون و گمشید برید وگرنه این اخرین فرصتتونه چون 
ازدستش می دید و کاری می کنیم که خودتون گریون برید از این جا با بد ترین وضعیت ممکن 
یعنی دوست داشتم تیکه تیکش کنم من از پسر جماعت متنفر بودم و تا این سن اجازه نداده بودم دستشون بهم بخوره حالا این با این همه پرویی این قدر به من نزدیکه و چرت و پرت میگه با حرص گفتم کلاه داران 49 
-اعتماد به نفس تو داشتم با قاشق چنگال به داعش حمله می کردم هه با خودت چی فکر کردی ما این جا می مونیم تو و دوستاتم هر غلطی می خواید بکنید ما از این جا نمی ریم و در ضمن بار اخرت باشه بهم دست می زنی اجازه نمی دم دستای کثیفت بهم بخوره فهمیدی ؟ پوز خندی زد و گفت 
-جدا ؟ و چشاشو گرد کرد و بعد دوباره ریز کرد سرش و کج کرد و گفت 
از دخترای لب کوچولو خوشم نمیاد نمیشه باهاشون حال کرد ولی ارزش امتحانو داره 
تا به خودم بیام سرش اومد پایین با وحشت به چشماش نگاه می کردم 
چند سانت بیشتر لباش با لبام فاصله نداشت که یاد حرف هستی افتادم 
-هر وقت دیدی دست و پات بسته بود از سرت استفاده کن! 
تا به خودم اومدم بدون توجه به اطرافم و اتفاقاتی که بعدا قراره بی افته با سر زدم تو صورتش با صدای اخش ازش فاصله گرفتم و خودم و از چنگ دستاش خارج کردم خودمم سرم درد گرفته بود چه برسه به اون که از بینیش خون 
میومد ! هستی هم از فرصت استفاده کرد مثل من باسر رفت تو صورت یاشا ارشام و دانیال و مهام مونده بودن دخترا رو نگه دارن یا به دوستای مجروح شون کمک کنن!!!