
رمان کلاه داران
نویسنده : مرجان فریدی
ژانر : اجتماعی
قیمت : رایگان
رمان کلاه داران
الناز دست دانیال و گاز گرفت و اومد سمت من هستی هم اومد سمت چپم رویا پاهاشو اورد بالا بزنه تو شکم مهام که مهام زود ولش کرد و گفت خیله خب بابا چرا جفتک می ندازی ؟ محیا هم دوتا بازوهاش تو چنگ ارشام اسیر بود از اون جایی که کفشاش پاشنه بلند بود پاهاش و بلند کرد و کوبید رو پاهای ارشام و دویید سمت ما هممون دستامون و گرفته بودیم جلومون و می خواستیم یه جورای از خودمون دفاع کنیم چهره ی راشا و رایان وحشتناک شده بود مثل گاو نفس می کشیدن و دوتا شون پر از کینه و نفرت به من و هستی نگاه می کردن دانیال اما با این که الناز دستش و گاز گرفته بود همچنان خون سرد دستاش و تو جیب شلوار جین سورمه ایش کرده بود و با ابرو های بالا رفته به هر پنجتامون نگاه می کرد. مهام و ارشام دوتاشون با اخم نگامون می کردن و ارشام به زور خودشو کنترل کرده بود که خم نشه و پاهاشو ماساژ نده !!! هممون عصبی بودیم و تو این بین من و هستی و رایان و راشا از همشون بد تر بودیم و اگر میشد مثل زامبی ها خر خره ی هم و می جییدیم . راشا به طرف هستی خیز برداشت و داد زد -من و می زنی دختره ی عوضی کلاه داران 50 هستی هم به سمت اون پرید و داد زد -عوضی تویی و هفت جد و آبادت مرتیکه ی دیوث!!!!! ما به زور هستی رو گرفته بودیم پسرا هم راشا رو الناز و محیا ی بی چاره که نشسته بودن رو زمین پاهای هستی رو گرفته بودن من که از کمرش اویزون بودم رویا و هم دستاش و گرفته بود وضعیت راشا هم بد تر از هستی بود رایان داد زد -ولش کن راشا ارزشش و ندارن! با این حرفش اتیش گرفتم داد زدم -بی ارزش تویی و بازم خودت عوضی هممون با خشم نفس نفس می زدیم و با نفرت به هم نگاه می کردیم که یهو یه صدایی گفت -اه شارژ گوشیم تموم شد با حیرت برگشتیم که خشکمون زد دورمون بالای شصت هفتاد نفر دانشجو جمع شده بودن همه هم گوشی به دست داشن فیلم می گرفتن چشمای همشون متعجب و حیرت زده بود یعنی خشکم زده بودا نه تنها من بلکه هممون صدا از هیچ کس در نمیومد اون پسره ی شیر برنجی که گفته بود شارژم تموم شده بعد از کلی ور رفتن با گوشیش گفت -اومد و گوشیش و اورد بالا و شروع کرد با نیش باز فیلم گرفتن که با دیدن چهره برزخی ما لبخند رو لباش ماسید رایان یه دادی زد و گفت گمشید کلاساتون یه دونه فیلم پخش شه بیچارتون می کنم که هممون گرخیدیم دخترا همه جیغ کشیدن و تقریبا دوییدن پسرا همین طور وایساده بودن که راشا و ارشام با اعصبانیت رفتن طرفشون که پسرا هم رفتن طرف دانشکده رایان با نگاه وحشت ناکی گفت هنوز تموم نشده. راشا - کاری می کنم روزی صد بار به گریه بی افتین و سوار ماشین شد مهام پوز خندی زد و سوار ماشین شد رایانم یه نگاه وحشت ناک دیگه به طرفم انداخت و در حالی که خون دماغش و پاک می کرد انگشت سبابش و تحدید وار به سمت من تکون داد و طبق معمول سرش و اول به راست و بعد به چپ برگردوند و چشماش و ریز کرد و بعد یهو درشت کرد که قلبم رفت ته دلم چه قدر چشماش سگی بود ! ارشام و رایانم رفتن نشستن تو ماشین ما همه با اخم نگاشون می کردیم دانیال طبق معمول خون سرد و دست به جیب داشت مارو نگاه می کرد که مهام عصبی گفت کلاه داران 51 -دانی دانیال یهو به خودش اومد و رفت سوارشد و ماشین با سرعت خیلی زیاد از جا کنده شد . از حرص و اعصبانیت دستام و مشت کرده بودم تند تند نفس می کشیدم الناز - من می رونم هستی - لازم نکرده اروم میری حوصله ندارم و خودش درا رو باز کرد و پشت فرمون نشست کنارش نشستم و رویا و الناز و محیا هم رفتن پشت از حرص و اعصبانیت داشتم می ترکیدم اگه با سر نرفته بودم تو صورتش جلوی اون همه ادم بی ابرو شده بودم !!! تند تند نفس می کشیدم معمولا تو اعصبانیت و ترس این حالت بهم دست می داد مخصوصا تو تاریکی و جاهای تنگ و تاریک اون جور جاها که کلا نمی تونم نفس بکشم هستی هم از من بدتر اون پسره راشا هم کم مونده بود هستی رو خفه کنه این برای دختری مثل هستی زیادی سنگینه صدا از هیچ کس در نمیومد تو این جور مواقع بچه ها هم می دونستن نباید حرف بزنن پشت چراغ قرمز وایسادیم هستی عصبی سرش و رو فرمون گذاشت و منم چشمام و بستم ***** رویا **** به چراغ قرمز روبه روم نگاهی انداختم برگشتم سمت الناز دیدم دو دستی دهنش و گرفته اروم لبخند زدم خودمم یه دسم جلو دهنم بود یه بار مسابقه گذاشته بودیم ببینیم کدوممون بیشتر می تونه صحبت نکنه ! و زمان گرفتیم الناز پنج دقیقه چهل ثانیه تونست ساکت باشه و بعدش من بودم که شیش دقیقه ساکت تونستم بمونم و واقعا عذاب اون دنیا رو به چشم دیدم ! بعدش محیا و بعدش باران و بعدش هستی !الناز نتونست طاقت بیاره و گفت -بچه ها بیخیالش دی... باران و هستی هم زمان گفتن -خفه کلاه داران 52 که الناز بیچاره با چشمای گرد ساکت شد باشنیدن صدای بوق ماشینای پشت سرمون به خودمون اومدیم چراغ