
رمان کلاه داران
نویسنده : مرجان فریدی
ژانر : اجتماعی
قیمت : رایگان
رمان کلاه داران
خیلی وقت بود که سبز شده بود تا هستی خواست راه بی افته یکی به شیشه زد هستی با چهره ی در همی شیشه رو داد پایین که سر یه پسره تقریبا اومد تو پسره که به قول محیا شبیه شیر برنج وارفته بود با صدای تو دماغیش گفت -هوی زنیکه بلد نیستی رانندگی کنی غلط می کنی میای پشت فرغونت می شینی چند تا نکته یهو مثل لامپ بالای سرم روشن شد یک این که به هستی گفت زنیکه! دو این که به هستی گفت رانندگی بلد نیستی! سه این که به هستی گفت غلط می کنی! چهار این که به عشق و ناموس هستی که ماشینش باشه گفت فرغون!!! اب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و رو به پسره گفتم -گاوت زایید! الناز -روحت شاد! محیا -انا لل الاه و انا علیه راجعون! باران روبه پسره که با بهت به چهره ی رنگ پریده ما وچهره ی سرخ هستی نگاه می کرد تقریبا داد زد -فقط بدو! تا به خودمون بیایم هستی قفل فرمون و از زیر پاهاش اورد بیرون و یقه ی پسره رو از تو ماشین کشید داخل که نصف تن پسره از شیشه اومد تو تو همون حالت در ماشین و باز کرد و رفت بیرون پسره هنوزم نصفش تو شیشه بود و سعی داشت بیاد بیرون و هی تقلا می کرد و فحش می داد و داد می زد ما هم با وحشت از تو ماشین پریدیم بیرون هستی با قفل فرمون یکی زد تو رونای پسره که داد پسره رفت هوا خیلیا ماشیناشون بی خیال شده بودن دور ما جمع شده بودن هستی پسره رو از تو شیشه اورد بیرون و انداختش زمین و داد زد کلاه داران 53 -چه زری زدی ؟ باران با این که خودش اعصبانی بود رفت از پشت هستی رو گرفت و گفت -هستی جان تو از جای دیگه اعصبانی اینم یه چیزی گفت نمی بینی هیفده هیجده سالشه بی خیال لذتی که تو بخشش هست تو دعوا نیست ! ادم باید خون سردی خودش و حفظ کنه هستی یکم اروم تر شده بود ابرو هام از حرفای باران از حیرت رفت بالا پسره از جاش در حالی که با یه دست پاهاش و گرفته بود بلند شد و گفت -نه واستا ببینم می خوای چه گوهی بخوری ؟ تا به خودمون بیایم باران سره پسره رو گرفت کوبید به عقب ماشین الناز زود دویید باران و گرفت و گفت -چی کار می کنی ؟ باران رو به هستی گفت -حالا که خوب دقت می کنم لذت دعوا بیشتره!!! بعصی ها رفتن سمت پسره که از دماغ و دهنش خون میومد و به اون کمک می کردن بعضی ها هم بالبخند به ما نگاه می کردن هستی رفت سوار ماشین شد و بارانم پشت سرش . داشتم می رفتم سمت ماشین ولی یهو دوییدم سمت پسره که فحش می داد و یه لگد زدم به پهلوی چپش و گفتم بار اخرت باشه به ماشین خوشگلم توهین کنی اونایی که دور پسره جمع شده بودن با وحشت چند قدم دور شدن محیا هم خم شد سمت پسره و گفت -در ضمن فهمیدیم ماشین مال خودت نیست معلومه جوجه فنچی گواهی نامه هم نداری نمی تونی شکایت کنی اگه شکایت کنی پیدات می کنیم افتاد ؟ الناز - شکایتم کنی به دلیل فحاشی و مزاحمت و توهین می ندازیمت زندون اب خنک بخوری و اونا هم با من سوار ماشین شدن پسره ی بیچاره فقط با چشمای گرد نگامون می کرد نمی دونم چه قدر از مسیر و رفته بودیم که ه هستی یه گوشه نگه داشت و با حرص گفت -نترکید یه وقت راحت باشید می تونید بخندید هممون مثل بمب ساعتی منفجر شدیم و هر هر می خندیدیم کلاه داران 54 *********** الناز*** *********** تصمیم گرفته بودیم با بچه ها یه جوری حال پسرا رو بگیریم البته خوب می دونستیم که اونا هم دارن با دست خالی مثل مما می جنگن و از پارتی و ثروت و شهرتشون استفاده نمی کنن واین خیلی عجیبه شاید می خوان ثابت کنن که بدون استفادهاز قدرتشونم برنده ان ! ساعت حدود شیش صبح بودش چون هفت کلاس داشتیم باید زود بلند می شدیم اتاق تاریک بود و به زور می شد جایی رو دید تو تاریکی محیا دیده می شد پاهاش و انداخته دور گردن باران و باران با دهن باز خوابیده و اب دهنش می ریزه رو پیشونی هستی بدبخت ! خندم گرفته بود بی سرو صدا بلند شدم و رفتم سمت دسشویی که توی راه رو بود تا خواستم در دسشویی رو باز کنم در باز شد و بادیدن یه صورت سبز رنگ و دوتا چشم قرمز شروع کردم به جیغ زدن از ترس بدنم خشک شده بود اونم مثل من شروع کرد به جیغ زدن هم زمان جیغ می کشیدیم بدون زره ای حرکت یهو برقا روشن شد با دیدن چهره های بی رنگ و روی و ترسیده ی محیا و هستی و باران خفه شدم محیا - چی شده چرا جیغ می کشین ؟ با وحشت گفتم -این کیه؟ تو خونه ی ما چی کار می کنه ؟و برگشتم سمت یارو که لال شدم این که رویا ی خودمونه رویا دماغش و چین داد و با حرص گفت -زهر مار و این کیه خیر سرم اومدم سر صبح یه صابون گیاهی بزنم نمی دونستم مثل جن بو داده سر می رسی که برگشتم سمت بچه ها همشون با چشمای گرد نگامون می کردن و یهو زدن زیر خنده یعنی کم مونده بود دست و پای هم و از خنده گاز بگیرن برگشتم سمت رویا راست میگه بند خدا صابون زده بود به صورتش منم دستم و به کمرم زدم و گفتم -خب تو چرا جیغ کشیدی ؟ کلاه داران 55