رمان کلاه داران
نویسنده : مرجان فریدی
قیمت : رایگان
رمان کلاه داران
احتمال زیاد خوبه ادرسم فرستاد پاشید بریم ببینیم خونرو سوار ال 90عمو شدیم و راه افتادیم دل تو دلم نبود خیلی خوش حال بودم بلا خره این بابای ما به یک دردی خورد /ا..رویا بابات به این خوبی ./تو خفه وجدان جان هروقت گفتن خاک انداز برو وسط برقص می دونم هیچ ربطی نداشت مهم مفهومه /واست متاسفم /برو واسه عمت متاسف باش /این طوری که برای عمه ی خودت متا سف می شم / ا راست میگی ها وای خدا دیوونه هم شدم /نه که نبودی/سرم و با حرص کوبیدم به شیشه و داد زدم -اه برو گم شو از کلم بیرون بادیدن چشمای گرد حضار دیوونه بازی هام مث یه دختر خانوم و خوب سر جام نشستم . عمو جلوی یک خونه ی کوچولو ی در ابی نگه داشت ما هم پیاده شدیم و زنگ و زدیم یه پیر زن با اخمایی در هم در و باز کردو بهمون نگاهی انداخت و گفت -بفرمایید من که از ترس این که با این زندگی کنم گرخیدم عمو - برای دیدن خونه اومدیم زنه هم بی هیچ نگاهی درو باز کرد و رفتیم تو چه خونه ی بامزه ای هم بود حصارای کوتاه که تا کمر بود به رنگ ابی و پنجره های خوش رنگ فیروزه ای یک تاب کوچولو هم تو حیاط بود با زنه وارد خونه شدیم خونه هم یک اتاق خواب بزرگ و یک حال نقلی داشت همه چیزش عالی بود حتی وسایلشم مدرن بود عججججب خونه ای بود یعنی روش نوشته بود مجردی اصلا ما از عمد ازمایشگاه و ترکوندیم که انتقالمون بدن به یک شهر دیگه تا مجردی خوش بگذرونیم پیر زنه همون طور که برای عمو از رفتنش خونه ی دخترش به سوئد می گفت با عمو رفتن تو حیاط الناز و باران جیغی از خوش حالی زدن و باران با ذوق نیشگونی از بازوم گرفت با داد گفتم کلاه داران 12 -ای چخه وحشی چرا نیشگون می گیری باران با ذوق گفت این جا عالیه تازه این نیشگون ذوقم و نشون می دا لبخندی پلید زدم و محکم تو یک حرکت زدم تو گوشش و گفتم اینم نهایت هیجان منه النازم که قش قش می خندید. * با عمو بعد ازانجام کارای خونه برگشتیم شیراز درسته که همیشه دلم می خواست تنهایی زندگی کنم ولی دلمم برای مامان و بابام تنگ می شد حالا هر چند که زندگی مرفعی نداشتیم بابام تو یک شرکت دارو سازی کار می کرد بابای محیا هم تو همون شرکت کار می کرد بابای بارانم تو دارو خونه کار می کرد بابای هستی معلم ورزش بود و بابای الناز هم تو یک شرکت صادرات و وارداتی کار می کرد مامانامونم که تقریبا مث باباهامون با هم دوست بودن اونم به خاطر ما بود چون از مهد کودک باهم بودیم مامان هستی که معلم ادبیات بود مامان من خونه دار مامان باران روان شناس ومامان النازم خونه دار مامان محیا هم که ارایشگاه داشت من که تک دختر بودم بارانم یک داداش داشت که سرباز بود هستی هم یک خواهر داشت که سه سال بود ازدواج کرده بودالنازم یه داداش داشت که تو اصفحان درس می خوند محیا هم یه داداش سیزده ساله داشت مامان من که مدام قر می زد که پنج تا دختر تنها اون سر دنیا می خواید چی کار کنید حالا همچین میگه اون سر دنیا انگار می خوایم بریم جزایر قناری *************** الناز ********** g5برای گروهمون تو تلگرام که به اسم بود نوشتم بچه ها از فردا دیگه ازاد ازادیم واز جا بلند شدم و رفتم تو اشپز خونه مامان در حالی که تو چشماش اشک جمع شده بود در قابلمه رو گذاشت رو ش و برگشت با دیدن من گفت . وسایلت و جمع کردی در حالی که بقلش می کردم گفتم وا مامان چرا ناراحتی قول می دم هر شیش ماه یه بار بهت زنگ بزنم ریز خندید و گفت دختره ی شیطون بعد صورتم و ناز کرد و گفت باز خوبه باران و رویا باهاتون هستن اینم از مامان ما از اول یادمه فکر می کرد باران و رویا نسبت به منو محیا و و هستی اروم ترن ولی خبر نداشت کل نقشه های شیطنتای ما زیر سر بارانه و رویا هم از اون بد تر لبخندی زدم و از اشپزخونه خارج شدم هر چند دقیقه مامان می گفت کلاه داران 13 -الناز مسواک برداشتی .جوراب برداشتی حوله برداشتی شارجر برداشتی دیگه اخراش منتظر بودم بگه اون شرت تور توری قرمزه رو برداشتی... خلاصه اون شبم گذشت فقط مونده بود یه چیزی اونم ال بمم برش داشتم و قبل از این که بزارمش توی چمدون بنفشم که رنگ کلاهم بود از هم بازش کردم بزرگ روش نوشته بود 6تا 10سالگی عکس من بود که موها مو خرگوشی بسته بودم و دم در مهد کودک به طور غریبی به اطراف نگاه می کردم عکس بعدی نیش بازم در حال گاز گرفتن لپ هستی بود عکس بعدی هم اون داشت موهای منو می کشید بادیدن باران با اون لپای توپلو و اویزون که سعی داشت من و از هستی جدا کنه قش قش خندیدم تو عکس بعدی باهم دوست شده بودیم و تو شب یلدا تو مهد کنار کدو هندونه عکس داریم در حالی که یه دندونم افتاده و مغنعه ی هستیهم کجه و قسمت زیر چونهش رو گوششه مامان یادمه همیشه تو هر شرایطی هروقت می یومد مهد یا مدرسه با دوربین میومد عکس بعدی مال بارانه