رمان کلاه داران
نویسنده : مرجان فریدی
قیمت : رایگان
رمان کلاه داران
-سگم شیش ماهش بود دندون نداشتو باز زد زیر خنده منو بگی مث این بدبختای بیچاره به سگه نگاه می کردم قیافمون شبیه نون کپک زده شده بود پسره هم که با دوستش هر هر می خندید یعنی داشتم از اعصبانیت می ترکیدم هنوزم نفسم بالا نیومده بود که باران با قیافه ی برزخی رفت طرف پسره اخ اخ خدا نکنه باران اعصبانی شه طرف و تا به گوه خوردن نندازه بی خیال نمی شه معمولا موقعی که اعصبانیه با صابقه ای که ازش داریم چند قدم ازش فاصله گرفتیم باران-فکر کردی خیلی خوش مزه ای با این سگ سیاه سوختت پسره ی خشتک پایین ماست ادم میبینتت یاد کفن می افته به زور خندم کنترل کردم چون واقعا پسره فرقی با کفن نداشت مو های سفید استخوانی شلوار و کفش و تیشرت و کت سفید اه اه چندش .پسره اخماش رفت توهم و گفت -هه همه ارزو دارن من یه نگاهی بهشون بندازم اون وقت توی الف بچه واسه من زبون باز کردی بعد کارتی در اورد و گفت ولی ازت خوشم اومده اگه نخواستی هم بده به دوستات خوش حال می شم ببینمتون یعنی یک کلمه ی دیگه می گفت ریز ریزش می کردم هستی که مث این گاوای اعصبانی نفس می کشید محیا و رویا هم از اون بدتر باران پوز خندی زد و گفت -هه اعتماد بنفس تو رو شاش خر داشت تا حالا ویسکی شده بود من ترجیه می دم با کفن جماعت دوست نشم. واز بقلش گذشت یعنی دلم می خواست رو زمین دراز بکشم و فقط بخندم پسره و دوستش چشاشون قد نعلبکی شده بود محیا هم در حالی که از بقل پسره می گذشت گفت منم ترجیه می دم تو خیابون با سس ماینوز راه نرم منم در حالی که از بقلش می گذشتم گفتم -منم ماست موسیر و ترجیه می دم تا سر شیر رویا هم از بقل پسره گذشت که پسره با حرص گفت خودتونم که تیپ سفید زدین کلاه داران 16 رویا هم با خون سردی گفت -ما کامل سفید سفید نیستیم تازه...مث تو چشم سفیدم نیستیم وو از بقلش گذشت و اومد پیش ما هستی اروم رفت طرف پسره و کارت و از لای انگشتای پسره کشید بیرون و در حالی که سعی داشت خندش و کنترل کنه با سر انگشتش ضربه ای به شونه ی پسره زدو یک دستشم به کمرش زدو با لحن پر از خنده ای گفت -من اخه کجات و بزنم که نمیری ...می بینمت .یاد گز می افتم و زد زیر خنده و اومد پیش ما کارته رو هم انداخت جلوی پسره پسره و دوستش مات به ما که قش قش می خندیدیم و از کوچه می اومدیم بیرون نگاه می کردن اون قدر خندیدیم که دلمون درد می کرد -دمتون گرم سر تا پاشو قهوه ای کردیم محیا -وای حرف هستی باحال بود من کجات و بزنم اخه و دوباره زد زیر خنده رویا -باران و داشتین شاش خر و دوباره زد زیر خنده محیا یهو وایستاد و گفت بچه ها من یه لباس زیر می خوام بخرم بیاید این جا ببینیم داره هر پنج نفر وارد مغازه لباس زیر فروشی شدیم یه زن چهل و خورده ای تو مغازه بود که داشت لباس زیرا رو می زاشت تو بستشون -محیا-سلام ببخشین این سوتین و میشه بیارین وبه یک سوتین ابیه که روش عکس پرچم امریکا بود اشاره کرد زنه هم سلامی داد و سایز شصت و پنج و اورد محیا-خانوم سایز من هفتاد و پنجه زنه هم به بالا تنه ی محیا خیره شد و گفت -نه سایزتون همون شصت و یا شصت و پنجه محیا با تعجب گفت -خانوم من چند ساله خرید می کنم یا شما.. سایز من هفتاد و پنجه خانومه- نه خیر شصت و پنجه محیا با لبخند حرصی از اونا که ابروهات می رسه به دماغت و دندونات دیده میشه زدو گفت -می گم هفتاد و پنجه خانومه هم با صدای بلندی گفت کلاه داران 17 -منم گفتم شصت و پنجه یعنی دلمون و گرفته بودیم می خندیدیم محیا -نه خیر هف ...یهو خانومه داد زد -می گم شصت و پنجه اصلا سایز هفتاد و پنج نداریم... قیافه ی محیا اون لحظه دیدنی بود با حرص داد زد -خب به فدای یک تار موی گندیدم ندارین که ندارین و از مغازه زد بیرون یعنی هر چهار نفرمون دلامون و گرفته بودیم و می خندیدیم محیا هم با حرص تند تند راه می رفت خلاصه بلا خره رفت یه مغازه و لباس زیر خرید بعد خرید برای خونه هم برگشتیم خونه شبم بعد از کشتی خوابیدیم حقیقتش نمی دونم چه جوری شد که رویا داشت باران و مشتمال می داد که اخرش به در اوردن ساقه پای باران از دهن رویا خلاصه شد شامم یه سوسیس سیب زمینی زدیم تورگ **************** هستی ************* امروز قرار بود بریم دانشگاه کلا من از همه شون دیر تر اماده می شم لم داده بودم روی مبل و به اونا که هر کدوم یه کاری می کردن خیره شدم الناز یه دختر قد بلند و با هیکلی نه لاغر و نه چاق بود سفید بود و موهای قهوه ایش تا