کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان لواشکم

نویسنده : نامعلوم

ژانر : عاشقانه

قیمت : 29000 تومان

رمان لواشکم

┈┄╌╶╼╸◖  ◗╺╾╴╌┄┈
‌         ‌     ᯏ ᥣᥲ᥎ᥲ᥉ℍᥲ????ᥲ???? ᯟ
 |~

بـاران و مهرزاد و زهرا اومدن سمتم که زهرا گفت
–چیشد?.
یه نفس عمیق کشیدم و پلکام و بهم فشردم
+هیچی.
مهرزاد گفت
'رومیسا جان زهرا یه کار فوری براش پیش اومده باید بره خونه ، اشکالی نداره شما با اسنپ برگردید?
+نه مشکلی نی.
زهرا یه نگا به مهرزاد انداخت و زیر لبی گفت
–ولی این یه چیزیش هست.
سرم و به علامت نفی تکون دادم که زهرا با مهرزاد رفتن..
گوشیم و گرفتم دستم تا اسنپ بگیرم که باران متعجب نگام کرد
–چیزی شده رومیسا?
+نه باران ، الان اسنپ میگیریم بریم خونه شما
–خونه ما..?
+بابا گف بیام دنبال مامان
–عا عمه ، باشه بیا.
وقتی تو ماشین نشستیم همه هوش و حواسم ، پرته حرفی بود که اهورا بهم زد..
یعنی من چه کار اشتباهی کردم که اهورا راجع به من اینجوری فکر میکنه?...
هرچقدر فکر کردم چیزی دستگیرم نشد..
وقتی از ماشین پیاده شدیم ، باران گفت
–اهورا بهت چیزی گفت?
+چطور?
–خیلی بهمت ریخته.
پشت پلک نازک کردم که وارد خونه شدیم..
داییی و زنـدایی طبق معمول با من مهربون رفتار کردن..
رو به زندایی گفتم
+مامان کجاس?.
–تو اتاقه منه.
سرم و به علامت تأکید تکون دادم و تقه أی به در زدم
مامان گفت
–بیا تو.
در و باز کردم و دیدم مامان زانوهاش و گرفته تو بغلش و تکیه داده به تخت
+مامان
مامان رسما خیلی زیباست..
موهایی بلوند شده و پوستی سفید و چشمانی عسلی رنگ..
به طوری که هروقت کنار هم قرار گرفتیم همه فکر کردن که ما خواهریم نه مادر و دختر
+شیرین خانوم ، سلام.
مامان سرش و گرفت بالا و با دیدنم لبخندی فیک زد و گفت
–تو کی اومدی?.
نشستم رو تخت
+مجنون هوای لیلی و کرده بود ، فرستاد بیام سراغت.
مامان سرش و تکون داد
–پاشو برو
+شیرین جون ، آخه اینجوری که نمیشه..
من دختر اون خونه أم دلم میخواد مامانم شبا خونمون باشه..
مامان اخمی کرد
–پاشو برو دختر
+کجا برم?بابا منتظرتونهه..
–بهش بگو دیگه نباشه
+مامان..
–رومیسا حوصله ندارم ، یه چیز بهت میگما..
+آخه شما مشکلتون سر چیه?
چرا همش با هم تو جنگید?
اصلا شما یک درصد هم به من فکر میکنید?
من تک دخترتونم مامان..
تک بچتون..
چطوری دلت میاد تو اون خونه تنهام بزاری?
–تو بزرگ شدی ، از همون روزی که ملیسا رو تو اون دریا غرق کردی واسه من بزرگ شدی..
انقدری که دیگـ احتیاج به مراقبت من نداری.
با بغض لب زدم
+خیلی سنگدلی مامان...
منتظر جوابش نشدم و سریع از اتاق خارج شدم..
هرچقدر زندایی ازم پرسید که چیشد ، جوابی ندادم و با بغض ، از در خونه خارج شدم!
اینبارم فق دل من شکست:)
‌            ‌ ‌ 

┈┄╌╶╼╸◖  ◗╺╾╴╌┄┈‌