رمان لواشکم
نویسنده : نامعلوم
قیمت : 29000 تومان
رمان لواشکم
┈┄╌╶╼╸◖ ◗╺╾╴╌┄┈ ᯏ ᥣᥲ᥎ᥲ᥉ℍᥲ????ᥲ???? ᯟ |~ با تخـصی وارد خونه شدم ، طبق معمول اولین چـیزی که شنیدم ، صدای دعواهای مامان و بابا بود که تا اون سر کوچه میرفت.. بابا ده تا میسکال انداخته من و کشونده اینجا که این دعواها رو ببینم? مگه کم این جروبحث های مزخرفشون و شنیدم و دیدم? پوفی کردم و بدون اینکه متوجه حضور من داخل خونه بشن وارد اتاقم شدم و در و محکم بستم و پشت در اتاق چمبله زدم.. اخمام توهم بود.. هیچ وقت طعم یه زندگی آروم و نچشیدم.. هیچ وقت نفهمیدم کانون خونواده یعنی چی? هیچ وقت ندیدم پدر و مادرم بهم عشقی بدن.. از وقتی که چشم باز کردم همـش دعوا و سر و صداست تو ایـن خونه.. همش حس میکنن تو چاله میدونن و این یکی صداش و برای اون یکی بیشتر بالا میبره.. هیچ وقت من تو این خونہ به طور واقعی حس نشدم ، کسی درکم نکرده... یه جورایی میشه گفت کسی دوسم نداشته:) حدأقل بعد از مرگ خواهرم ملیسا من دیگ رسما تو این خونه مردم براے مامان و بابام! یعنی اینبار بحثشون سر چی بود کـه صداشونـ و انقدر انداخته بودن رو سرشون? ترجیح دادم چیزی نشنونم و به سمت تختم رفتم و روش خودم و پهن کردم و پتوم و کشیدم رو سرم و هدفون و گذاشتم توی گوشم... نمیـدونم چند دقـیقه گذشت ، فقط با پیشونی خیس از عرقم چشام و باز کردم و پتو رو کشیدم پایین و دیدم همه جا تاریڪ شده.. به ایـن زودے شـب شد? از رو تخت بلند شدم و نشستم و بازوم و گرفتم تو دستم کہ صدای بابا اومد _رومیسا...بابا?. جوابی ندادم که در و باز کرد و اومد داخل _کی اومدی دخترم?. چراغ اتاقم و روشن کرد کهـ پشت پلکی نازک کردم +همون موقع که مشغول زورآزمایی تن صدای هم بودین. بابا یه نفس عمیـق کشید و نشست کنارم رو تخـت که گفتم +اینبار سر چـی? اینبار سر چـی آرامش دخترتون و بهـ چمیدونم ، خونه و ماشین و فلان و فلان فروختید? گوشام درد گرفت بس که هدفون گذاشتم تو گوشم تا صدای شما رو نشنوم.. تا کی بابا تا کی?. بابا سرش و انداخت پایین و گفت _بیخیال ، کجا بودی ده بار میسکال انداختم +پیش باران ، چیکار داشتید? _دکتر بزرگمهر تماس گرفته بود... +دکتر بزرگمهر? _برا مسئله قلبت . . . ┈┄╌╶╼╸◖ ◗╺╾╴╌┄┈