کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان لواشکم

نویسنده : نامعلوم

ژانر : عاشقانه

قیمت : 29000 تومان

رمان لواشکم

┈┄╌╶╼╸◖  ◗╺╾╴╌┄┈
‌         ‌     ᯏ ᥣᥲ᥎ᥲ᥉ℍᥲ????ᥲ???? ᯟ
 |~

شماره لنا رو گرفتم..
_جونم شکلات?
+سلام ، کجایید لنا?نمیبینمتون
_سرکوچتونیم عزیزم
+عه اومدم.
یه کم که به سمت جلو حرکت کردم ، لنا رو دیدم که از ماشین پیاده شده بود!
مثل همیشہ خوشتیپ بود..
یه هودی سفید مخمل پوشیده بود و کلاه سفیدی هم رو سرش بود..
سریع دویدیم سمت هم و همدیگه رو بغل کردیم که لنا با جیغ گفت
_دلم برات تنگ شده بود شکلاتم
+جیخ ، منم ، کی برگشتید?.
لنا بوسه أی رو گونم کاشت
_همین امروز صبح ، دیگه طاقت نیاوردم بیشتر از این هم و نبینیم..
+قربونت برم من
_چه خبر از باران?.
دهنم و کج و کوله کردم و گفتم
+هعی ، بیا بریم تو ماشین حالا بهت میگم.
لنا باشه أی گفت و باهم به سمت ماشین همسر لنا ، اهورا رفتیم..
لنا و اهورا سه ماهه که نامزد کردن ، لنا جلو نشست و من نشستم پشت
+سلام آقا اهورا
اهورا پسر جذابی بود ، کنار لنا خیلی بهم میومدن..
ولی بزرگ ترین ضعف اهورا ،  همین سرد و خشک بودنشه که سرش و تکون داد و گفت
_سلام.
اخمی کردم که اهورا رو به لنا گفت
_از کجا باید بریم?.
سریع تر از لنا جواب دادم
+میریم دنبال باران ، خونشون چند تا کوچه پایین تر از ماعهـ.
اهورا با اخم گفت
_از لنا پرسیدم.
مات موندم چقدر این پسر بی احساسه که لنا بهم نگاه کرد و دستش و گذاشت جلو لبش
+هوف.
لنا گفت
_زهرا نمیاد?
+چرا ، ولی زهرا با مهرزاد باهم میان..
لنا دیگه چیزی نگفت..
بعد از اینکه باران هم سوار کردیم ، همچنان جو سنگینی به فضا حاکم بود ، تا رسیدیم به بام تهران و باران پیاده شد و من با حرص پیاده شدم و در و از قصد محکم بهم کوبیدم..
اهورا فقط اخم کرد و رو به لنا گفت
_یک ساعت دیگه میام دنبالت.
اعتراض کردم
+یک ساعت خیلی کَمـ...
لنا پرید وسط حرفم
_باشه.
اخمام و کشیدم تو هم که اهورا ماشین و به حرکت در آورد و سریع دور شد..
باران یه نفس عمیق کشید
'آخیش ، راحت شدیم ، داشتم دق میکردم تو ماشین..
لنا اینم شوهره تو کردی?
چرا اینجوریهه?.
لنا انگار دلخور شد و سرش و انداخت پایین که به حالت اعتراض گفتم
+باران..
باران حرفی نزد که دسته لنا رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم
+چه خبر از سفرتون?خوش گذشـت.
لنا با بغض گفتم
+نه بابا فداتشم چه خوشی...
تا اومدم حرفی بزنم ، باران جیغ زد
'مهرزاد و زهرا رو ببینید اوفففف.
چشم چرخوندیم که با دیدن مهرزاد و زهرا ، چشامون گرد شد...

‌            ‌ ‌ 
┈┄╌╶╼╸◖  ◗╺╾╴╌┄┈‌