رمان معشوقه من جلد اول
نویسنده : سلنا شمس
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان معشوقه من جلد اول
یعنی با همه انقدر مهربونه یا فقط من ! حتما با همه اینجوریه ... اره همینه وقتی به خونه رسیدم مامانم رو در حال خیاطی دیدم که با اخم گفتم : _ مامان ..! باز که داری خیاطی میکنی _ خب باشه مگه کار بدی کردم ؟ _ کمر دردت خوب شد باز خیاطی کردی ... یادته دکتر چی گفت ؟ _ نمیشه که بی کار بشینم تو خونه _ چرا میشه _ حالا این حرف ها رو ول کن برو لباساتو عوض کن تا من نهار بزارم _ چشم قشنگم رفتم تو اتاقم و لباسامو با یه تاپ و شلوارک بنفش رنگ عوض کردم و رفتم اشپزخونه ... بعد از خوردن نهار ظرف ها رو شستم و کنار مامان نشستم ... _ کار چطوره ؟ اگه سختته نرو _ خوبه مامان به خدا سخت نیس _ هر جور راحتی ... نفس مواظب خودت باش با کسی گرم نگیر و ... _ مامان جونم هزار دفعه گفتی من بچه نیستم حواسم هست و میدونم چی میگی _ نخیر حواست نیس که اگه بود درکم میکردی _ پس بزار بگم که نخیر ، نه کسی مزاحمم شد و نه با پسری دوست شدم _ تو چرا اینجوری فکر میکنی _ مامان من خر نیستم که میدونم منظورت چیه _ من نگرانتم _ نباش چون بچه نیستم از کنار مامان بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم ... روی تخت خوابم خوابیدم و خودمو با پتو پیچوندم ... چشامو بستم که خیلی زود خوابم برد. .. " سیوان " با صدای زنگ خوردن گوشیم سرمو از روی نقشه ها برداشتم که گردنم گرفت ... با دستم گردنمو ماساژ دادم و گوشیمو برداشتم امیر بود : _ بله _ سلام خوبی _ سلام ممنون _ کجایی _ شرکتم چطور _ نگاه به ساعت انداختی _ نه داشتم نقشه رو اماده میکردم _ ساعت شیش بعد از ظهره ... بیا برو خونه خودم فردا ادامش میدم _ نه دیگه چیزی نموند اخراشه _ باشه پس زود تمومش کن ... من تازه رفتم خونت خواستم درباره سفرم باهات حرف بزنم َزَهر خانم ) عسل ( گفت نیومدی نگرانت شدم _ نیم ساعت دیگه خونم خواستی باز بیا _ نه دیگه باشه برای یه روز دیگه _ پس فعلا _ خداحافظ گوشیمو خاموش کردم و نقشه ها رو جمع و جور کردم و از شرکت رفتم بیرون ... سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم ... ماشینو پارک کردم و وارد خونه شدم ... کتمو در اوردم که عسل لیوان آب به دست به سمتم امد : _ سلام عشقم خسته نباشی _ سلام ممنون لیوان آب رو جلوم گرفت که بی تفاوت از کنارش رد شدم و سمت اتاقم رفتم که دنبالم امد و گفت : _ عشقم ... برات اب اوردم نمیخوای ؟ _ نه مقابلم ایستاد و گفت : _ دستمو رد نکن یکم بخور با عصبانیت لیوان اب رو از دستش گرفتم و به سمت دیوار کوبوندم که با صدای بدی شکست و زمین پر از خورده های شیشه شد _ وقتی میگم نه یعنی نه ... هر وقت ازت خواستم واسم اب بیاری بیار _ گفتم حتما تشنت شده _ نخیر نشده اگه هم شده دست دارم خودم میرم میخورم _ نگرانت بو ... عربده کشیدم : _ اگه نگرانم بودی یه زنگی بهم میزدی ببینی کدوم گوری بودم نه بعد از اینکه پیدام شد واسم عشوه خرکی بیای _ سیوان بازوشو گرفتم و از اتاقم انداختم بیرون و رو بهش گفتم: _ از امروز به بعد تو اتاق مهمان میخوابی و تو کارام دخالت نمیکنی وگرنه بد میبینی با گریه صدام زد که مرگی گفتم و در اتاقمو بهم کوبیدم ... از عصبانیت معدم درد میکرد به طوری که روی پاهام خم شدم و چشامو بستم تا یخورده از دردش کم شه ... ولی بد تر شد به سمت گوشیم رفتم و شماره امیر رو گرفتم : _ جانم داداش _ امیر ... بیا خونم _ چی شده سیوان ... چرا صدات اینجوریه _ معدم ... بیا _ امدم ... گوشی رو روی تخت انداختم و دوتا دستامو روی معدم گذاشتم ... از شدت درد عرق کرده بودم که بعد از بیست دقیقه صدای در خونه امد و بعدش امیر که با دو خودشو به اتاقم رسوند ... با دیدن حال و روزم با نگرانی به سمتم امد و سعی کرد منو با خودش به سمت ماشین ببره : _ یکم تحمل کن داداش _ منم بیام صدای عسل بود که امیر گفت : _ نه بمون تو خونه و در رو قفل کن امیر منو روی صندلی پشت ماشین خوابوند و خودش پشت رل نشست ... از شدت درد نفهمیدم کی رسیدیم بیمارستان و چی شد که چشم هام بسته شدن ... وقتی چشمام رو باز کردم امیر رو کنارم دیدم که با دیدن چشمای بازم گفت : _ خوبی سیوان _ بهترم... _ چرا اینجوری شد ... چی خوردی ؟ _ هیچی _ حتما چون چیزی نخوردی اینجوری شدی خواستم جوابشو بدم که دکتر وارد اتاق شد و گفت: _ سلام آقایون _ سلام آقای دکتر _ خب حالت خوبه ... درد داری ؟ _ نه خوبم _ چیزی خوردی ؟ _ نه _ عصبی شدی ؟ _ اره _ اهوم پس از عصبانیت شدیده ... باید بیشتر مراقب خودت باشی و چون چیزی نخورده بودی به معدت فشار امد و اینجوری شد _ میتونم مرخص شم