رمان معشوقه من جلد اول
نویسنده : سلنا شمس
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان معشوقه من جلد اول
_ اره ولی یادت نره قرص هاتو سر ساعت بخوری _ممنون بعد بیرون رفتن از بیمارستان به امیر گفتم بره خونه خودش چون عسل رو میبینم بیشتر عصبانی میشم ... صبح رفتم شرکت که نفس رو ندیدم ... هنوز نیومده بود ولی حتما تا چند دقیقه دیگه میاد چون یه جلسه مهم داشتم و اون باید باشه مدیر شرکت و دستیارانش امدن برای جلسه ولی نفس نیومد نگرانش شدم ولی گفتم حتما خوابش برد و چند دقیقه دیگه میاد ... جلسه یک ساعته تموم شد ولی نفس پیداش نشد ، فرم استخدام نفس که تو کشو میزم بود رو برداشتم و به شماره ایی که نوشته بود زنگ زدم که خاموش بود دیگه داشتم دیوونه میشدم که تقه ایی به در اتاقم خورد: _ بفرمایید _ سلام با دیدن نفس دلم اروم گرفت ولی عصبانی شدم ، به سمتش رفتم و رو به روش ایستادم: _ کجا بودی ... چرا انقدر دیر کردی ؟ _ ببخشید حال مادرم بد بود نشد زود بیام _ نمی تونستی یه زنگی بزنی و خبر بدی دیر میای _ گوشی ندارم _ مگه میشه گوشی نداشته باشی _ گوشیم چند روز پیش شکست خواستم چیزی بگم که یادم امد اولین روزی که امد و به هم خوردیم گوشیش زیر دستم شکست _ ببخشید بابت گوشیتون ... حتما خسارتشو میدم _ نه من منظورم این نبود _ میدونم ولی خودم شکوندمش و خودم برات یک گوشی میخرم _ ولی .... _ ولی و اما نیار برو به کارت برس _ چشم ... بعد از رفتن نفس و بسته شدن در اتاق به سمت میز کارم رفتم و گوشمو برداشتم و به دوستم نیما زنگ زدم : _ جانم داداش _ خوبی نیما _ بخوبیت چه خبر _ سلامتی ... نیما خونه ایی ؟ _ نه مغازم بفرما کاری داری ؟ _ یه گوشی خوب میخوام اماده کن برام شب میام میگیرم ازت _ چه مدلی دوست داری ؟ _ بهترینشو برام کادو _ چشم داداش تو جون بخواه _ خیلی ممنون فعلا کاری نداری ؟ _ نه خداحافظ گوشی رو قطع کردم و روی صندلی نشستم و به این فکر کردم که چجوری به نفس بگم که شده تمام زندگیم و بدونش نمیتونم ... واقعا دیگه تحمل ندارم هفت ساعت یا بیشتر اون بیرون پشت میز کارش نشسته باشه و من اینجا حسرت یه نگاهش رو بخورم ... تو همین فکرا بودم که یه پی از تلگرام امد ... نیما عکس چند نوع گوشی برام فرستاده بود که یکی رو انتخاب کردم و گفتم رنگ گلدشو اماده کنه ... " نفس" کیفمو برداشتم و تقه ایی به در اتاق سیوان زدم که همون موقع در اتاق باز شد ... با دیدنم لبخند محوی زد و گفت : _ داری میری ؟ _ اره _ باشه پس میرسونمت _ ولی من با... نزاشت حرفمو تموم کنم و جدی گفت: _ ولی نیار گفتم میرسونمت در اتاقشو بست و جلوم راه افتاد منم مثل بچه اردک دنبالش بودم ... وقتی به ماشین رسیدیم در جلو رو برام باز کرد که ممنونی زیر لب گفتم و سوار شدم... اونم سوار شد و از شرکت بیرون رفت ... از اینکه با رئیس شرکتم توی ماشینم خجالت میکشیدم ولی مگه میتونستم اعتراض کنم ؟ با صدای سیوان نگاهش کردم که گفت: _ خواهر یا برادر نداری ؟ _ نه _ با مادرت تنهایی تو خونه _ اره چیزی نگفت که به خودم جرات دادم و پرسیدم: _ ببخشید ولی شما چی ؟ خواهر و یا برادر دارید ؟ _ من فقط یه خواهر دارم که یه چند سالی ازت بزرگتره و ساکن فرانسه هست _ اسمش چیه ؟ _ ویدا _ قشنگه _ ولی اسم تو قشنگتره لبخند خجولی زدم که اروم چیزی زیر لب زمزمه کرد ... قبل از وارد شدن به خیابونمون بهش گفتم: _ خیلی ممنون اقای سپهری همینجا پیاده میشم _ مگه خونتون اینجاس ؟ _ نه یخورده جلو تره _ پس چرا میخوای اینجا پیاده شی ؟ _ آخه همسایه ها ببینن از ماشین شما پیاده شم برام حرف در میارن _ همسایه ها خیلی غلط کردن ... به اونا چه ربطی داره ؟ _ خب دیگه اینا اینجورین ... خیلی ممنون مزاحمتون شدم _ نفس چرا اینجوری باهام حرف میزنی ؟ _ مگه چجوری حرف زدم ؟ _ یه نفرم چرا میگی مزاحمتون ؟ بعدشم بیرون از شرکت بهم میگی سیوان _ آخه... _ آخه نیار دیگه ... بگو سیوان _ نمیتونم _ چرا خب.. چطور من میتونم بگم نفس ؟ _ من کارمندتونم _ تو شرکت بهت میگم خانم زمانی ولی بیرون از شرکت برام نفسی ... توام الان باید بهم بگی سیوان با لجبازی بهش گفتم: _ اگه نگم چی ؟ قفل مرکزی رو زد که در های ماشین قفل شدن و گفت : _ جات همینجاس _ وای نه من باید برم به خدا مامانم نگرانم میشه _ پس زود بگو سیوان که بزارم بری خجالت میکشیدم بهش بگم سیوان اخه اون رئیس شرکتمه ولی اون با نگاه پر از شیطنت و لبخند زیبایی بهم زل زده بود _ اگه بگم در رو باز میکنید ؟ _ حتماً _ خب ... نمیشه یه روز دیگه بگم ؟ _ وای نفس دِ بگو دیگه