کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان معشوقه من جلد اول

نویسنده : سلنا شمس

ژانر : عاشقانه

قیمت : رایگان

رمان معشوقه من جلد اول

باز خواستم اعتراض کنم که با دیدن سامان که به سمت خیابون می امد یکمی ترسیدم آخه خیلی غیرتیه و ببینه با مردی تو ماشینم یه دعوای حسابی راه میندازه  
 
_ توروخدا در رو باز کن بزار من پیاده شم  
 
_ قسم نده اسممو بگو راحت پیاده شو  
 
با حرص گفتم : 
 
_ سیواااان !؟ 
 
_ جان سیواننن  
 
با شنیدن حرفی که زد با تعجب بهش زل زدم که خیلی یهویی خم شد و لپم رو بوسید ... واقعاً هنگ کرده بودم و نمیتونستم تکونی بخورم  
 
دستمو روی دستگیره در گذاشتم و با صدای ارومی گفتم:  
 
_ باز کن  
 
دکمه قفل مرکزی رو فشرد که در ها با صدای تیکی باز شدن و من بدون خداحافظی از ماشین پیاده شدم و به سمت خونمون رفتم...  
 
نگاهی به سامان انداختم که با دیدنم مقابلم ایستاد و نگران گفت:  
 
 
نفس حالت خوبه ؟ چرا صورتت زرده ؟ 
_ ها .. هیچی ... سلام  
 
_ سلام .. از سر کار امدی ؟ کسی مزاحمت شد ؟ 
 
هول گفتم:  
 
_ ن ... نه ... فقط خستم .. خوبم فعلا  
 
قبل از اینکه بزارم حرفی بزنه به سمت خونمون دویدم و وارد خونه شدم  
 
همین که در خونه رو بستم مامان رو مقابلم دیدم ... 
نمیدونم یه دفعه چی شد که هول گفتم:  
 
_ س .. سلام مامان خوبی 
 
_ سلام دخترم تو خوبی ؟ حالت خوبه ؟ 
 
_ اره .. خوبم  
 
 
دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت:  
 
_ تب کردی نفس ؟  
 
_ نه ... چطور ؟ 
 
لپات قرمز شدن  
_ اخه ... چیز .. گرمه ...مگه نه ؟ 
 
_ چیزی شده نفس ؟  
 
_ نه مامان خوبم ... نهار چی درست کردی گشنمه ؟ 
 
_ نفس منو نپیچون بگو چته ؟ 
 
_ چیزی نیس مامان  
 
_ باشه ... تا لباساتو عوض کنی من نهار میزارم  
 
رفتم تو اتاقم و در رو بستم ... روی تخت خوابم لم دادم و به چند دقیقه پیش فکر کردم  
 
به جانم گفتن سیوان ... به خیره نگاه کردن بهم ... به بوسه ایی که روی لپام کاشت  
 
بی اختیار لبخندی زدم ... سیوان برام با بقیه فرق 
میکرد ... وقتی بهم نگاه میکرد نگاهش خاص و پر از حرف بود هیز نبود  
 
وقتی لپم رو بوسید با هوس نبوسید ... با محبت بوسید و من اصلاً بدم نیومد فقط شوکه شدم  
 
با صدای مامان از فکر بیرون امدم و تند لباسامو با لباس های خانگیم عوض کردم  
 
بعد از خوردن نهار داشتم سفره رو جمع میکردم مامان گفت:  
 
_ نفس یکمی باهات حرف دارم  
 
_ چشم مامان کارامو تموم کنم میام پیشت  
 
بعد از شستن ظروف و تمیز کردن آشپز خونه رفتم پیش مامان  
 
_ جانم  
 
سلامت دخترم بشین  
کنارش نشستم که گفت:  
 
_ علی اخر هفته با خانوادش میاد ایران  
 
_ خب بابان گفته بودی عمو علی اینا میان  
 
_ اره ولی من میخوام نظرتو درباره نوید بپرسم  
 
با اخم نگاهی به مامان انداختم و گفتم:  
 
_ مامان تو خودت خوب میدونی من از نوید خوشم نمیاد  
 
_ میشه دلیلشو بدونم ؟ پسر خوب و خوش اخلاقیه که خوشکلم هس وضعشم خوبه  
 
_ ازش خوشم نمیاد 
 
_ نفس یعنی چی خوشت نمیاد ... من دلیل میخوام  _ دوسش ندارم 
 
_ یکم بهش فکر کن ... نفس من صلاحتو میخوام اون دوست داره و از همه نظر خوبه و ارزوی هر دختریه  
 
_ ولی ارزوی من نیس  
 
_ عموت گفت بعد از امدنشون رسمی میار 
خواستگاری ... توام بیشتر بهش فکر کن زود تصمیم نگیر  
 
_ مامان من نمیخوامش دوسش ندارم  
 
_ نمیفهمم چرا میگی نمیخوامش ... پای کسی درمیونه 
؟  
 
_ نه...  
 
_ پس تا امدنشون بهش فکر کن ... تا اخر هفته فرصت داری  
 
 
با بغض رفتم تو اتاقم و روی تخت خوابم خوابیدم ... 
مامان فکر میکنه چون خوشکله و وضعش خوبه و اخلاقشم خوبه میتونه منو خوشبخت کنه ولی من نمیخوامش دلم نمیخوادش دست خودم نیس  
 
" سیوان"  
 
بد جور داغ کرده بودم .. دلم نفس رو میخواست ولی میدونم پیش رفتنم تا اینجا خیلیه  
 
من نمیخوام نسبت بهم بی اعتماد شه ولی وقتی پیشمه مغزم رد میده و قلبم شروع میکنه به راهنمایی کردن تنم  
 
وقتی رسیدم خونه خبری از عسل نبود ... یه دوشی گرفتم و بعدش رفتم تو آشپز خونه که چیزی برای خودم درست کنم که گوشیم زنگ خورد  
 
_ الو  
 
_ سلام سیوان خونه ایی ؟ 
 
_ اره تازه رسیدم خونه  
 
_ نهار خوردی ؟ 
 
_ نه چطور ؟ 
 
_ من دارم میام سمتت نهارم با خودم اوردم از رستوران  
 
_ باشه پس منتظرتم  
 
رفتم تو اتاقم و به ساعت نگاه کردم ... 2:30 بود ولی هنوز خبری از عسل نبود  
 
بهش زنگ زدم که رد داد ... یه بار دیگه بهش زنگ زدم که گوشیش خاموش کرد  
 
با صدای امیر از اتاقم بیرون امدم...  
 
_ کجایی سیوان  
 
_ اینجام  
 
_ بیا نهار بخوریم من هلاک شدم  
 
_ شکمو  
 
بی توجه به حرفم یه نگاهی به خونه انداخت و با تعجب گفت:  
 
_ َزَهر خانم نیست ؟ ساعتو نگاه کردی  
 
بی خیال سرمو تکون دادم و یه لقمه تو دهنم گذاشتم ... 
امیر هم چیزی نگفت و مشغول نهارش شد  
 
خوب میدونه این خونسردیم با امدن عسل به یه طوفانی تبدیل میشه  
 
چند دقیقه نگذشته بود که صدای چرخش کلید تو در امد ... امیر نگاه ترسناکی بهم انداخت و گفت :