رمان معشوقه من جلد اول
نویسنده : سلنا شمس
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان معشوقه من جلد اول
_ سیوان من دوست دارم و نمیتونم ازت دوری کنم پوفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم که مقابلم ایستاد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد و بوسه ایی روی گردنم کاشت: _ عسل برو کنار هنوز کارتو فراموش نکردم _ چرا ازم دوری میکنی ؟ _ چون حوصلتو ندارم _ سیوان! کنارش زدم و از اتاقم بیرون رفتم ... دلم هوای نفس رو کرده بود و غیر از نفس کسی رو نمیخوام و نخواهم داشت " نفس " صبح بیدار شدم و بعد از اماده شدن رفتم بیرون که همون موقع سامان به سمت ماشینش رفت و با دیدنم گفت: _صبح بخیر نفس _ صبح بخیر _ داری میری سرکار ؟ _ اره _ سوار شو سر راهم برسونمت _ دیروزم منو رسوندی نمیشه که هر روز منو برسونی _ چرا نشه سر راهم میرسونمت _ ولی.. _ سوار شو دیگه ... سوار ماشین شدم که به سمت شرکت حرکت کرد ... به جاده خیره بودم که گفت: _ نفس چیزی شده تو فکری ؟ _ نه چیزی نیس ... از سمانه چه خبر کم پیداس _ دو روزی میشه رفته خونه مادر بزرگم چون تنهاس امروز میرم دنبالش _ اها ... تو چی نمیخوای زن بگیری ؟ خندید و گفت: _ تو به فکر خودت باش ترشیده بدون اختیار گفتم: _ ساماننن ... من ترشیدم ؟ ماشین رو مقابل در شرکت پارک کرد لپمو کشید و گفت: _ نخیر خانم کوچولو شوخی کردم _ امروز حتما برو دنبال سمانه دلتنگشم _ چشم حتما میرم ... مواظب خودت باش _ باشه ...خداحافظ _ خداحافظ " سیوان " وقتی رفتم شرکت نفس هنوز نیومده بود ... خودمم زود امده بودم شرکت حتما چند دقیقه دیگه پیداش میشه سمت شیشه دیواری اتاقم رفتم ... نمای زیبایی از رو به روی در شرکت داشت ... کارمندا داشتن میومدن شرکت و من تک به تکشون رو نگاه میکردم تا بفهمم کدومشون نفسمه از دیروز تا الان بد جور دلتنگش شده بودم ... نگاهم به ماشین پژو پارس سفید رنگی افتاد که نفس ازش پیاده شد و به سمت در شرکت امد خیره بهش نگاه میکردم که پسری از ماشین پیاده شد و نفس رو صدا زد که برگشت سمتش ... یه چیزی بهش گفت و بعد امد تو شرکت یعنی پسره کی بود که نفس رو رسوند شرکت ؟ با حرص سمت از اتاقم بیرون رفتم که نفس از اسانسور بیرون امد و نگاهش بهم افتاد _ صبح بخیر اقای سپهری _ چرا انقدر دیر امدی ؟ با تعجب گفت : _ دیره ؟ اخه من همیشه همین موقع میام _ با کی امدی ؟ اون پسره کی بود تو ماشین که تورو رسوند ؟ با اخم و عصبانیت این حرفا رو زدم که با صدای اروم و دلنشینش گفت : _ پسر همسایمونه ... اصرار کرد منو برسونه _ غلط کرده .. دیگه نبینم باهاش امده باشی ؟ _ ولی... قبل از اینکه حرفشو ادامه بده بدون اختیار داد زدم: _ نفس اخرین بارته سوار ماشین پسری میشی ؟ با ترس گفت: _ با .. شه ... چشم " نفس" نمیدونم چرا عصبانی بود و داد میزد ... اصلا به اون چه ربطی داره که با کی امدم شرکت ؟ ولی جراتشو نداشتم که بهش بگم به تو چه عقب گرد کرد و گفت : _ بیا اتاقم اونم رفت تو اتاقش و در رو بست ... کیفمو روی میز کارم گذاشتم و رفتم سمت اتاقش در رو باز کردم و رفتم تو که مقابلم دیدمش ... قبل از اینکه در رو پشت سرم ببندم خودش امد جلو در رو بست و منو خشن بغل کرد... خشک شده بودم و نمی تونستم واکنشی نشون بدم که یخورده عقب کشید و با یه دست مقنعم رو در اورد که هینی کشیدم ولی اون به موهام زل زده بود دستی روی موهام کشید و سرشو توی گردنم برد و عمیق بو کشید و کنار گوشم زمزمه کرد: _ با دلم چکار کردی توله با شنیدن حرفش با خجالت سرمو پایین انداختم که با صدایی که خنده توش موج میزد گفت: _ خجالت که میکشی خوردنی تر میشی نگاهش کردم که سرشو جلو اورد و پیشونیم رو عمیق بوسید و گفت : _ دیگه نبینم سوار ماشین غریبه ایی بشی ؟ اروم گفتم : _ باشه نگاهمون بهم گره خورد و من بی اختیار غرق چشمای سبز رنگش شدم که یه جور خاصی نگاهم میکرد که نگاهش پایین تر رفت و خیره لبام شد انگشتشو گوشه لبم کشید و دوباره به چشمام نگاه کرد ... احساس میکردم داره ازم اجازه چیزی رو میگیره و منتظر بهم خیره شده بود که بدون اختیار چشمام رو بستم چند لحظه نگذشته بود که لبای گرم سیوان رو روی لبام حس کردم ... غرق لذت شدم و بی اختیار دستمو روی سینه ی سیوان گذاشتم و پیراهنش رو فشردم که چند کامی از لبام گرفت و ازم جدا شد پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و با صدای خشدار و دلنشین مردونه اش زمزمه کرد: _ دوست دارم عمر سیوان ... عاشقتم زندگیم با شنیدن جمله سیوان یه شوکی به قلبم وارد شد که واضح حسش کردم .. یه حس قشنگ و دوست داشتنی _ خانومم با شنیدن کلمه خانومم از سیوان دیگه داشتم از حال میرفتم و بدون اختیار گفتم : _ جانم