رمان معشوقه من جلد اول
نویسنده : سلنا شمس
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان معشوقه من جلد اول
خواست چیزی بگه که در اتاق زده شد ... سیوان با اخم یه چیزی زیر لب زمزمه کرد و گفت : _ کسی نیاد تو بعد از تموم شدن حرفش صدای خانم نجم امد: _ آقای سپهری یه مشکلی تو برج هس که باید همین الان بهش رسیدگی کنید پوفی کشید و کلافه گفت: _ باشه الان میام نگاهی بهم انداخت و پیشونیمو بوسید و با لبخند گفت : _ تو چرا صورتت زرد شده منم بی اختیار لبخندی زدم که لپمو بوسید و گفت : _ جمع کن بریم _ کجا _ من باید برم ببینم مشکل چیه ... قبلش تو رو میرسونم خونه _ ولی هنوز اول تایم کاره _ من میگم باید بری خونه صورتت زرده صبحونه خوردی ؟ _نه _ چرا بدون صبحونه امدی سر کار ؟ _ خب دیر از خواب بیدار شدم _ خب دیر باشه اول صبحونتو میخوری بعد میای شرکت باشه ؟ _باشه مقنعم رو بهم داد و گفت: _ وسایلتو جمع کن بریم مقنعمو پوشیدم و از اتاق سیوان بیرون رفتم ... کیفمو برداشتم که سیوان از اتاقش بیرون امد و گفت بریم وارد اسانسور شدیم که دستمو تو دستش گرفت و بوسید با خجالت سرمو پایین انداختم در اسانسور که باز شد سعی کردم دستمو از دستش بیرون بیارم که محکم گرفت: _ سیوان دستمو ول کن توروخدا .. کارمندا مارو میبینن _ بزار ببینن مگه جرم کردیم دستمو پشت سرش کشید و از شرکت بیرون رفتیم ... بعضی از کارمندا نگاهشون با تعجب روی دستامون بودن سوار ماشین شدیم و سیوان به سمت خونمون راه افتاد ... یه دستش روی فرمون بود و دست دومش تو دستم و با انگشتش روی دستم خط های فرضی می کشید ماشین رو کنار جاده نگه داشت و قبل از پیاده شدن گفت : _ الان میام بعد از یه دقیقه با یه پلاستیک سوار ماشین شد و گفت : _ ببخشید عشقم وقت نیس وگرنه میرفتیم کافه تا یه چیزی بخوری ... کیک و آبمیوتو بخور تا برسیم خونه _ خب خونه یه چیزی میخوردم _ تا خونه از حال میری که یخورده از کیک و آبمیومو خوردم که به خونمون رسیدیم همون جای همیشگی پارت کرد _ ممنون بابت صبحونه ... خداحافظ _ این چه خداحافظیه ؟ گیج گفتم : چطور ؟ سرشو جلو اورد و لبامو کوتاه ولی عمیق بوسید و با صدای بمی گفت : _ اینجوری خداحافظی میکنن از لبای گرمش منم گرمم شد و قبل از اینکه کار دیگه ایی انجام بده از ماشین پیاده شدم و رفتم خونمون مامان با دیدنم گفت : _ نفس تویی ؟ چیزی شده ؟ _ نه مامان ... خوبم _ خیلی زود برگشتی خونه چیزی شده ؟ _ نه مامان فقط رئیسم جایی کار داشتن و گفت توام برو خونه اها باشه رفتم تو اتاقم و روی تخت خوابم ولو شدم ... قلبم تند تند میزد و گرمم شده بود ... بی اختیار دستی روی لبام کشیدم اگه مامان بفهمه خیلی ازم ناراحت میشه ... دوست ندارم از اعتماد کسی سوء استفاده کنم ولی نمیدونم چرا وقتی سیوان بهم نزدیک میشه نمیتونم پسش بزنم در اتاقم باز شد و مامان گفت : _ دخترم سمانه دم در صدات میکنه _ الان میام مقنعمو با یه شال عوض کردم و رفتم بیرون سمانه با دیدنم گفت : _ سلام خره کوفت بی ادب تو کی میخوای ادم شی ؟ _ فرشته ها ادم نمیشن _ بیا تو _ نه میخوام برم فقط امدم بگم دارم میرم کتابخونه میام باهام ؟ _ باشه میام فقط بزار به مامانم بگم _ من تو ماشین سامان منتظرتم _ باشه رفتم تو خونه و بعد از اینکه به مامانم گفتم با سمانه رفتم کتابخونه ... دو سال پیش سامان به منو سمانه رانندگی یاد داد ولی وقتی میرفتیم جایی اون باهامون میومد و نمیزاشت تنها بریم سامان رو مثل داداشم دوست دارم و واقعا از یک داداش نمونه کم نداشت و همیشه هوامو داره بعد از اینکه سمانه کتابهای مورد نیازشو خرید منم یک کتاب رمان خریدم و برگشتیم خونه " سیوان " بعد از اینکه کارام تو برج تموم شدن دوباره رفتم شرکت و ساعت 9 شب رفتم خونه ... از خستگی داشتم پس می افتادم تا رسیدم خونه یه دوشی گرفتم و با حوله ایی که دور کمرم بستم روی تخت خوابم خوابیدم ... وقتی امدم خونه عسل رفت تو اتاق مهمان که الان شده اتاقش با صدای بلند گفتم: _ عسل ... عسل ! در اتاقم باز شد و عسل امد تو اتاقم : _ جانم _ بیا کمرمو ماساژ بده _ چشم امدم روی تخت دمر خوابیدم که روی کمرم نشست و از کتفم به پایین شروع کرد به ماساژ دادن دلم هوای نفس رو کرده بود کاش الان به جای عسل پیشم بود ... دلتنگش شده بودم شدید _ کافیه برو تو اتاقت از روی تخت خوابم بلند شدم و یه شلوارک برداشتم که بپوشم ولی عسل هنوز داشت نگاهم میکرد که بهش تشر زدم: _ مگه کری ؟ _ بزار پیشت باشم _ نه _ سیوان توروخدا ... فقط بغلت میخوابم _ یه بار گفتم نه یعنی نه با بغض از اتاقم بیرون رفت که منم شلوارکمو پوشیدم و بدون بلوز روی تخت خوابم خوابیدم که زود خوابم برد...