کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان معشوقه من جلد اول

نویسنده : سلنا شمس

ژانر : عاشقانه

قیمت : رایگان

رمان معشوقه من جلد اول

نفهمیدم چی شد فقط میدیم سیوان مشت هاشو پی در پی به صورت سامان میزد و کلی فحش بارش کرد که چند تا مرد سیوان رو از سامان جدا کردن که به خودم امدم  
 
صورتم خیس از اشک شده بود و جای سیلی سامان روی صورتم گز گز میکرد ... به سمت سیوان رفتم که هنوزم سعی میکرد به سمت سامان بره و اونو بزنه  
 
_ سیوان ... حالت خوبه  
 
نگاهش بهم افتاد که از مردا جدا شد و سمتم امد و بدون حرف منو سوار ماشین کرد خودشم سوار شد و با سرعت بالایی ماشین رو راه انداخت  
 
چشماش قرمز شده بودن و کنار ابروی سیوان یخورده زخمی شده بود و خون میومد  
 
همش تقصیر من بود ... نباید سوار ماشین سیوان می شدم  
 
_ سیوان یواش  
 
_ کی بود این پسره ... اون دفع هم تو رو رسوند  
 
_ پسر همسا...  
 
قبل از اینکه حرفمو تموم کنم بلند عربده کشید :  
 
_ نفس به من دروغ نگو ...  
 
با بغض گفتم :  
 
_ من بهت دروغ نمیگم ... به خدا پسر همسایمونه ولی چون از بچگی با همیم مثل داداشمه  
 
_ داداش خواهرشو نمیزنه  
 
_ عصبانی بود  
 
_ چه خوب داری ازش دفاع میکنی...  
 
متوجه لحن عصبیش که همراه با حسادت بود شدم ...  
 
 
دیگه چیزی نگفت و سمت خونمون رفت که چند دقیقه بعد ماشین رو کنار نگه داشت  
 
نگاهی به چهره اخم الودش انداختم ... عشقم حسودی 
میکرد ... لبخندی زدم و گفتم :  
 
_ سیوان  
 
نه نگاهی بهم انداخت و نه جانمی گفت  
 
_ عشقم  
 
با تموم شدن حرفم چنان سرشو به سمتم سوق داد که فکر کردم چیز بدی گفتم  
 
_ چ ..چی گفتی ؟ دو .. دوباره .. بگو ؟ 
 
با لبخند شیطنت امیزی گفتم :  
 
_ هیچی  
 
با صدای وا رفته و کلافه ای گفت :  
 
_ جان سیوان بگو چی گفتی  
_ جانت سلامت عشقم  
 
با شنیدن حرفم لبخندی زد و سریع لبامو بوسید و گفت 
  :
 
_ عشقت فداتشه دورت بگردم  
 
_ کنار ابروت زخمی شده  
 
_ مهم نیس  
 
دستمالی از کیفم در اوردم و خون رو پاک کردم که نگاهم به نگاهش گره خورد ... از نگاهش دلم ضعف رفت و بی اختیار بوسه ریزی روی ته ریش مردونش زدم که چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و گفت :  
 
_ دیوونم نکن  
 
_ تو خودت دیوونه ایی  
 
_ اره دیوونه توام  
 
دوتایی لبخندی زدیم گه سیوان گفت: 
 
_ عشقم من فردا باید برم چالوس دیدن مادرم ... دلم برات تنگ میشه  
 
_ منم  
 
دستاشو باز کرد که سرمو روی سینش گذاشتم و بغلش کردم ... سیوان هم دستاشو دورم حلقه کرد و بوسه های ریزی روی سرم زد  
 
_ سیوان من باید برم  
 
_ باشه...  
 
خواستم پیاده شم که بازومو کشید و لباشو روی لبام گذاشت ... دستامو دور گردنش حلقه کردم که سیوان هم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند  
پر حرارت و عمیق می بوسید که منم همراهیش کردم ... شیرین ترین بوسه عمرم بود  
 
نمیدونم چند دقیقه گذشت و ما غرق هم بودیم که لب هامون از هم جدا شدن و پیشونی هامون روی هم قرار گرفتن که سیوان گفت :  
 
 _خیلی میخوامت نفسم...  
 
_ منم دوست دارم سیوانم  
 
چشماشو باز کرد و گفت :  
 
_ وقتی داغم این حرفا رو نزن که کار دستت میدم  
 
با خجالت لبخندی زدم که سیوان هم خندید و پیشونیمو بوسید که گفتم :  
 
_ خداحافظ  
 
_ خداحافظ دلبرم  
 
از ماشین پیاده شدم و به سمت خونمون رفتم ... با کلید در خونمون رو باز کردم و وارد شدم  
 
مامان داشت خونه رو جارو میکشید که با دیدنم لبخندی به روم زد و گفت :  
 
_ سلام دخترم خسته نباشی  
 
_ سلام مامان جونم سلامت باشی  
 
رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم ... نگاهی به خودم تو آینه انداختم ... لبام یخورده سرخ شده بودن و کبود  
 
خوبه مامان متوجه نشده.. . موهامو گیس کردم و رفتم تو آشپزخونه  
 
_ بیا کمکم تا همه چیز رو اماده کنیم چند دقیقه دیگه عموت اینا میرسن  
با تعجب به مامان نگاه کردم و گفتم :  
 
_ ام .. امروز .. میان ؟ 
 
_ اره حتماً الان تو فرودگاهن  
 
_ مامان تو نگفته بودی انقدر زود میان  
 
_ نفس .. ناراحت شدی دارن میان خونمون ؟ 
 
_ نه نه .. اینجوری نیس ... اتفاقاً دلم برای عمو و زن عمو و نرِسا تنگ شده ولی ... 
 
_ چون نوید هم داره میاد ناراحتی ؟ مگه چکارت کرده که انقدر ازش بدت میاد ؟ 
 
با ناراحتی بهش نگاه کردم که پوفی کشید و گفت:  
 
_ زشته جلوی خونه عموت اینطوری رفتار نکن ... 
حالا هم بیا ظرف ها رو خشک کن  
 
ظرف هایی که مامان شسته بود رو خشک کردم و رفتم تو اتاقم ... روی تخت خوابم خوابیدم و به سقف اتاقم زل زدم  
 
" سیوان "  
 
صبح روز از خواب بیدار شدم و بعد از یه دوش بیست دقیقه ایی اماده شدم صبحانمو خوردم که عسل رو به روم روی میز غذا خوری نشست و گفت :  
 
_ سیوان  
 
بدون نگاه کردن بهش هومی گفتم که گفت :  
 
_ کی میای  
 
_ معلوم نیس شایدم فردا امدم  
 
_ تا شب بیا ... من میترسم تنهایی  
 
پوزخندی زدم و گفتم: