کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان معشوقه من جلد اول

نویسنده : سلنا شمس

قیمت : رایگان

رمان معشوقه من جلد اول

فهمیدم دردش چیه برا همین معطل نکردم و لبامو با خشونت روی لباش گذاشتم و با ولع بوسیدمش اونم غرق بوسه شد که یهو گوشیمو از دستش قاپیدم و بلا فاصله از خونه خارج شدم سوار ماشینم شدم و با سرعت به سمت شرکت روندم ...  
 
" نفس "  
 
نگاهی به ساعتم انداختم بیشتر از 30 دقیقه گذشته بود ولی هنوزم خبری از رئیس شرکت نشد ...  
 
یه مردی که بهش میخورد 26-26 سالش باشه گوشی به دست داشت میرفت سمت یکی از اتاق ها که دختره بهش گفت:  
 
_ ببخشید آقای تاج بخت ؟ 
 
_ بله  
 
_ من به آقای سپهری زنگ زدم گوشیشون خاموشه  
 
_ الان خودم دوباره بهش زنگ میزنم  
 
به سمت منشی رفتم و گفتم :  
 
_ ببخشید دیرم شد اگه آقای سپهری تشریف نمیارن من برم  
 
_ من فرم رو به آقای سپهری نشون میدم اگه شرایطتون رو قبول کرد بهتون زنگ میزنم و ببخشید بابت تاخیر  
 
خواهش  
بدون خداحافظی عقب گرد کردم که محکم با یک جسمی بر خورد کردم داشتم میوفتادم که دستام بی اراده پیراهن اون شخص رو گرفتن و چون کارم یهویی بود اونم روی من افتاد  
 
همه ی این اتفاق ها تو کسری از ثانیه افتاد 
وصورتامون با هم فقط یه بند انگشت فاصله داشتن به طوری که نفسای گرمش به گوشم میخوردن ...  
 
چشای سبز جنگلی مانندش قفل چشام بودن عطر خاصش مشامم رو پر کرده بود ... غرق هم بودیم که با صدای آقای تاج بخت به خودمون امدیم:  
 
_ مثل اینکه آقای سپهری تشریف اوردن پس بهتره به جلسمون برسیم  
 
آقای سپهری به خودش امد و زود از روی من بلند شد و بازومو گرفت و منم با خودش بلند کرد ...  
 
مانتومو تکون دادم و مقنعمو درست کردم اونم کیفمو از روی زمین برداشت و بهم داد با تشکر ازش گرفتم 
 
که دست دومشم باز کرد ...  
 
نگاهم به گوشی نوکیا سادم افتاد که کاملا خورد شده بود خواست چیزی بگه که دوباره آقای تاج بخت گفت 
  :
 
_ سیوان !  
 
آقای سپهری که الان فهمیدم اسمش سیوان هست نگاهی به اون چند تا مرد انداخت و گفت :  
 
_ ببخشید بابت تاخیر بفرمایید تا به جلسمون برسیم  
 
اما مرده که بهش میخورد 50 سال داشته باشه با عصبانیت گفت :  
 
_ نخیرم کدوم جلسه ما از ساعت هفت صبح منتظر شماییم الان که ساعت هشت و چهل دقیقه هس امدی میگی بیایید به جلسمون برسیم ؟ جلسه کنسله و همینطور شراکتمون  
با تعجب به مرد عصبانی نگاه میکردم که اقای سپهری با لحن سردی گفت  : 
 
_ چه بهتر پس تشریف ببرید بزار ما به کارمون برسیم  
 
با تموم شدن حرف آقای سپهری شکه شدم نه فقط من بلکه همه ی کسایی که تو سالن شرکت حاضر بودن اما آقای سپهری بی توجه به همه وارد اتاقش شد و در رو بهم کوبید  
 
مرده با عصبانیت از شرکت بیرون رفت که آقای تاج بخت دنبالشون رفت و تند تند سعی میکرد چیزی رو براشون توضیح بده  
 
نگاهی به منشی انداختم که اونم مثل من هنگ کرده بود ... بادیدن هم خنده کوتاهی کردیم که گفت :  
 
_ من برم به آقای سپهری خبر بدم که پیش از این معطل نشین  
 
_ باشه  
 
" سیوان "  
 
وارد اتاقم شدم و در رو بهم کوبیدم ... کتمو در اوردم و کلافه دستی به موهام کشیدم ... از پنجره نگاهی به امیر انداختم که جلوی در شرکت ایستاده بود و سعی میکرد چیزی رو برای اون پیر خرفت توضیح بده ...  
 
خیلی از این کارش بدم میاد ... اگه واقعاً کار و شراکتمون براشون مهم بود ناز نمیکردن  
 
منم میدونم مقصرم چون دیر کردم ولی خب من که عذرخواهی کردم 
 
تو همین فکرا بودم که تقه ایی به در خورد :  
 
_بفرمایید  
 
در اتاق باز شد و خانم نجم ) منشی امیر ( وارد اتاق شد :  
 
_ صبح بخیر آقای سپهری  
 
_ صبح بخیر  
 
یه برگه ایی سمتم گرفت و گفت :  
 
_ یه خانمی برای استخدام امدن  
 
_ منشی ؟  
 
_ بله  
 
نگاهی به اسم و فامیل انداختم ) نفس زمانی (  
 
_ اگه هستن بگو تشریف بیارن  
 
_ چشم  
 
نگاهی به بقیه مشخصات انداختم که تقه ایی به در خورد بدون اینکه نگاهی به در بندازم بفرمایید گفتم که در اتاق باز شد سرمو بلند کردم که باز همون دختر 
چشم دریایی رو دیدم بی اراده محوش شده بودم که با صدای ظریفش به خودم امدم :  
 
_ سلام  
 
_ سلام بفرمایید  
 
روی مبل کنار میز کارم نشست که منم بلند شدم و رفتم رو مبل مقابلش نشستم ...  
 
اصلا نمیدونم چم شده بود ... منی که به جزء مادرم هیچ دختری رو تحویل نمیگرفتم الان مقابل یه دختر 
18-19 ساله نشستم و دوست دارم باز صدای ظریفشو بشنوم  
 
یه نگاه دیگه ایی به فرم انداختم ... مجرد بود و همین مجرد بودنش خوشحالیمو دو برابر کرد ... رو بهش گفتم :  
 
_ من فرم رو خودندم و با شرایطتون موافقم فقط یه چند تا سوال میپرسم اگه مشکلی نداشته باشین  
 
_ بفرمایید  
 
_ خانوادت با کار کردن شما تو شرکت مشکلی ندارن که ؟  
 
_ پدرم فت کرده ولی مادرم اطلاع داره  
 
_ متاسفم  
 
هیچی نگفت که نگاه عمیقی بهش انداختم و گفتم: