رمان معشوقه من جلد اول
نویسنده : سلنا شمس
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان معشوقه من جلد اول
صیغه سه ساله بود که الان دوسال ازش گذشته، در عوض صیغه شدنش من همه چی در اختیارش گذاشتم ، بهش اجازه دادم بره دانشگاه ولی اون بعد از یه سال گفت حوصله درس خوندن رو ندارم ... چند بار سعی کرد بهم نزدیک بشه که ردش کردم و گفتم اگه باز سعی کنه بهم نزدیک بشه میدمش به بد تر از سعید که قول داد تکرارش نکنه یه هفته بعدش رفته بودم بیرون و مست امده بودم خونه اونم با دیدن حال خرابم بهم نزدیک شد و اتفاقی که نباید بیفته افتاد ... با اینکه دختر نبود ولی بازم نمیخواستم بهش دست بزنم ... اون روز خیلی دعواش کردم حتی از خونه پرتش کردم بیرون ولی بعدش پشیمون شدم و برش گردوندم ولی به خودم گفتم حالا که اون میخواد و راضیه چرا من خود داری کنم ؟ تو همین فکرا بودم که صدای چرخش کلید امد و بعدش در خونه باز شد ... عسل با دیدن من که روی مبل خوابیده بودم و بهش نگاه میکردم صورتش زرد شد و دست و پاهاشو گم کرد _ کجا بودی با تموم شدم حرفم دهنش باز و بسته شد ولی حرفی نزد که دوباره گفتم : _ لال شدی ؟ _ ن ... نه _ ساعتو نگاه کردی ؟ _ ببخشی _کجا بودی ؟ _ بیرون با صدای بلندی عربده کشیدم : _ وقتی میگم کجا بود دقیق میگی کجا بودی و با کی و چرا دیر کردی فهمیدییی !؟ _ ب .. بله ... با سحر قدم میزدم همین اطراف و چون گوشیم شارژ نداشت خاموشش کردم _ اخرین بارته بعد از من میای خونه _ چشم _ برو یه چی درست کن گشنمه _ الان سفارش میدم _ دیگه داره حالم از غذای بیرون بهم میخوره ... تو که بلد نیستی چیزی درست کنی _ نه _ پوففف ... الان خودم یه چی درست میکنم _ باشه منم برم لباسامو عوض کنم به سمت اشپزخونه رفتم ... پاکت ماکارانی رو از کابینت در اوردم و مشغول پختن غذا شدم ... چون از 21 سالگی تنها زندگی میکردم وقتی میرفتم دیدن مامان یه غذا های ساده مثل ماکارانی و املت و ... رو بهم یاد میداد مشغول غذا پختن بودم که دستایی دورم حلقه شدن ... _ به جا این کارات بشین یه سالادی درست کن بعدا بخوریم _ باشه بعد از تموم شدن کارم عقب گرد کردم که نگاهم به عسل افتاد ... یه لباس خواب قرمز با رژ قرمز و موهای باز روی میز غذا خوری اشپزخونه نشسته بود و با گوجه ور میرفت ... _ بلد نیستی سالاد درست کنی پاشو خودم درست میکنم چاقو رو از دستش قاپیدم و مشغول شدم اونم روی صندلی کنارم نشست و به کارام نگاه میکرد با حس کردن دستی روی پام نگاهی به عسل انداختم که داشت با چشایی خمار و لبخند ریزی نگاهم میکرد : _ دستتو بردار _ دوست دارم دستمو بزارم رو پات مشکلی داری ؟ _ اره ... دستتو بردار _ خب دلتنگتم _ نباش _ اِ سیوان !؟ جوابشو ندادم که سرشو نزدیکم اورد و شروع به زدن بوسه های ریزی رو گردنم شد ازش فاصله گرفتم و با چشم غره نگاهی بهش انداختم که لباشو روی لبام گذاشت و لبامو بوسید خواستم سرمو برگردونم که دستاش دور گردنم حلقه شدن و روی پاهام نشست ... خودشو به پایین تنم میمالوند و حالمو خراب تر میکرد ... نمیدونم چرا هر وقت چشامو میبندم تصویری از دو گوی آبی رنگ تو ذهنم میومد و حالمو خراب تر میکرد ... لباشو از لبام جدا کرد و با لحن پر از شهوت گفت : _ بریم اتاق ؟ داشتم وا میدادم که با جدیت گفتم : _ نه ... اینم اخرین بارت باشه که با نا رضایتی من سعی میکنی بهم نزدیک بشی هولش دادم که از روی پاهام بلند شد ... از آشپز خونه بیرون رفتم که پشت سرم امد و دستمو گرفت : _ سیوان _ چیه _ من دوست دارم _ باشه به من چه _ سیوان من عاشقتم فریاد زدم : _ به جهنم ... من که بهت گفتم نشنوم از این حرفا بزنی ... گفتم یا نه ... ها ؟؟؟ شروع کرد به گریه کردن که گوشی و سوئیچ ماشینمو برداشتم و قبل از اینکه برم بیرون رو بهش گفتم: _ هر وقت چصناله هات تموم شد خونه رو جمع و جور میکنی بعد کپه مرگتو میزاری فهمیدی ؟ با گریه سرشو تکون داد که خوبه ایی گفتم و رفتم بیرون ... سوار ماشینم شدم و به امیر زنگ زدم که زود جواب داد : _ جانم داداش _ خونه ایی ؟ _ اره خوش امدی بدون حرف اضافه ایی قطع کردم و با سرعت به سمت خونه امیر روندم ... ماشینمو دم در پارک کردم و رفتم سمت در که دیدم در بازه ... حتماً کار امیره وارد خونه شدم که امیر رو در حال ظرف شستن دیدم ... سوئیچ ماشینمو روی میز پرت کردم که به سمتم برگشت : _ سلام خوبی ... چه بی صدا امدی _ سلام _ باز چته _ مثل همیشه _ باز َزَهر خانم ) عسل ( من که گفتم بهت این دختر آدم بشو نیست ... بابا ولش کن بزار بره _ مگه من زندانیش کردم ؟ _ نه ... ولی تا وقتی که جای خواب داره و پول تو جیبشه هیچ کاری برا آیندش نمیکنه ... با اینکه فکر نکنم آینده خوبی داره