رمان معشوقه من جلد اول
نویسنده : سلنا شمس
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان معشوقه من جلد اول
_ مثلاً چکار کنم پرتش کنم بیرون از خونه ؟ که بره تو خیابونا و بد تر از این بشه ؟ _ والا نمیدونم ولی نباید بیشتر از این نگهش داری تو خونت ... میدونی اگه مادرت بفهمه چقدر بد میشه ؟ _ من اینا رو میدونم ولی نمیتونم بهش بگم بره چون میدونم جایی نداره که بره _ بی خیالش حالا بگو ببینم شام خوردی ؟ _ نه ... اشتها ندارم _ الان برات یه املتی درست میکنم باهم بخوریم _ باشه بعد از خوردن شام روی مبل مقابل هم نشستیم و مشغول بررسی کار های شرکت شدیم که امیر گفت : _ راستی منشی چی شد ؟ با یاد اوری نفس لبخند محوی زدم و رو به امیر گفتم : _ خانم زمانی استخدام شد _ همون دختر خوشکله ؟ با این حرف امیر عصبانی شدم و بهش توپیدم : _ خانم زمانی ! _ باشه بابا ... تو چرا انقدر جوش میزنی ؟ _ دوست ندارم کسی به کارمندام نظری داشته باشه _ به کارمندات ؟ یا به منشی جدیدت ؟ هیچی نگفتم که ادامه داد : _ ولی عجب چیزیه ها ... انقدر با حرف های امیر عصبانی شدم که قبل از تموم شدن جملش گلوشو گرفتم و به دیوار کوبوندم که دوتا دستاشو روی دستم گذاشت و سعی میکرد دستمو از روی گلوش ازاد کنه ... با عصبانیت داد زدم : _ یه بار دیگه همچین حرفی بزنی جونتو میگیرم ... فهمیدی یا نه ؟؟؟؟ _ ب ... باش ... سی ... سیوان یهو ولش کردم که شروع کرد به سرفه کردن ... به خودم امدم و پشیمون شدم ولی پشیمونی دیگه فایده نداره و من نزدیک بود بهترین دوستمو ... داداشمو به کشتن بدم پا تند کردم به سمت اشپزخونه رفتم و یه لیوان اب پر کردم و برای امیر بردم _ بیا ... یخورده آب بخور با سرفه و صدای خش داری گفت: _ ن ...نم .. نمیخوا .. م _ لوس نشو دیگه .. اول یکمی اب بخور بعد قهر کن همینطور که داشت سرفه میکرد لیوان اب رو از دستم گرفت و نصفشو خورد که حالش جا امد _ میدونم از دختره خوشت امد ولی نه تا این حد که بخوای منو بکشی ؟ با کلافگی گفتم : _ نمیدونم چی شد ... معذرت میخوام _ اشکالی نداره ... من هیچ وقت به دوست دخترات چشم نداشتم و نخواهم داشت فقط میخواستم ببینم چقدر برات مهمه ؟ که فهمیدم حاضری منو به خاطرش بکشی _ نه امیر اینطوری نیس من فقط عصبانی شدم _ دوسش داری ؟ با کمی مکث گفتم : _ نه ... عاشقش شدم _ منم مطمئنم عاشقشی آخه با کاری که چند دقیقه پیش کردی مگه میشه عاشقش نباشی ؟ باز چیزی نگفتم که ادامه داد : _ تو چرا تو فکری ؟ چیزی شده ؟ _ نه ... فقط خستم میخوام بخوابم _ باشه تو برو بخواب منم یکم اشپز خونه رو جمع و جور کنم میخوابم _ شب بخیر _ شب پر عشق _ کوفت " نفس " صبح زود بیدار شدم و بعد از خوردن صبحونه راهی شرکت شدم ... وارد اسانسور شرکت شدم و دکمه طبقه 7 رو فشردم ... در اسانسور داشت بسته میشد که دوباره باز شد .. سرمو بلند کردم که آقای سپهری رو دیدم که با یه نگاه خاصی بهم زل زده بود ... با صدای مردونش به خودم امدم : _ سلام خانم زمانی _ سلام آقای سپهری _ خوب هستین _ ممنون وارد اسانسور شد و پشت سرم ایستاد منم بهش پشت کردم و مقابل در اسانسور ایستادم ... نمیدونم چرا حس میکردم خیلی نزدیکم شده جوری که گرمای بدنشو احساس میکردم قلبم تند تند خودشو به قفسه سینم میکوبوند و لحظه شماری میکردم برای خارج شدن از اسانسور که بلاخره بعد از چندین ثانیه طاقت فرسا در باز شد و من خودمو زود انداختم بیرون و به سمت میز کامپیوترم رفتم ... چند ثانیه بعد اونم امد و مقابل میز کارم ایستاد و گفت : _ اگه با مشکلی بر خورد کردین و یا چیزی براتون گنگ بود به من بگید که بهتون یاد بدم _ باشه ممنون وارد اتاق کارش شد و در رو بست ... نگاهی به میز کارم انداختم خیلی نا منظم و شلخته بود تصمیم گرفتم اول پوشه ها و غیر ... وسایل رو مرتب کنم ... بعد از نیم ساعت کارمو تموم کردم و روی صندلی راحتیم نشستم و یه نگاه به کامپیوتر انداختم ... کار سختی نبود فقط به یه ادم منظم نیاز داشت که منم از همون آداما بودم ... " سیوان " وقتی تو اسانسور نزدیکش شدم و عطر تنشو بوییدم دلم میخواست سفت بغلش کنم و حسابی بچلونمش ... همین که در اسانسور باز شد پرواز کرد سمت میز کارش منم رفتم و مقابلش ایستادم و بهش گفتم اگه مشکلی داره بگه تا براش توضیح بدم و رفتم تو اتاقم ... کتمو روی میز کارم گذاشتم و دستی به پشت گردنم کشیدم .. به سمت میز نقشه های ساختمانی رفتم و نگاهی بهش انداختم فکر و تمام حواسم اون بیرون پیش نفس بود و اصلا تمرکز نداشتم ... رفتم سمت در اتاقم ... یواش بازش کردم و یه نگاهی به نفس انداختم که دیدم مشغول مرتب کردن پوشه ها و اسناد بود ...