رمان معشوقه من جلد دوم
نویسنده : سلنا شمس
ژانر : عاشقانه
قیمت : 33000 تومان
رمان معشوقه من جلد دوم
رسام رو به پسره گفت: _ تو کجا میری ؟ _ ترکیه ... از اونجا هم امریکا _خوبه _ بهتر نیست تو هم باهام بیای ؟ _ نه ... میثم چی شد ؟ _ هیچ الان فکر کنم خوابه حس میکردم رمزی حرف میزدن و این چیز هایی که بهزبون می اوردن همش الکیه ... وقتی رسیدیم فرودگاهپسره که اسمش رضا بود از ما جدا شد. ... انگار یکی از قبل همه کار ها رو انجام داده و ما فقط بایدسوار هواپیما می شدیم ... منتظر شماره پروازمون بودیمکه نگاهم به مردی خورد. .. خیلی مشکوک بهمون نگاه می کرد .. بخورده ترسیدم ودست رسام که تو دستم بود رو فشردم که بهم نگاه کرد ... با دیدن ترس توی صورتم بیشتر منو به خودش نزدیککرد و توی گوشم زمزمه کرد: _ نزدیکم باش ... بهشون توجه نکن _ د .. داره .. نگاهمون .. می کنه _ بزار نگاه کنه... خایه داشت می امد دستگیرم کنه با خجالت از حرف زشتش سرمو پایین انداختم که لبخندریزی زد و ای جانی گفت... انگار نه انگار پلیس های مملکت دنبالشن ... رسام نگاهیبه پشت سرش کرد و انگار کسی رو دید که زود منودنبالش به جایی کشوند. .. _ رسام ... یواش دست م درد گرفت بی حرف دست دومم رو گرفت و به راهش ادامه داد.. وارد دستشویی زنونه شدیم و رسام منو به پشت در برد وگفت: _ اینجا باش هرچی شد نیا بیرون همین که حرفش تموم شد دستگیره در تکونی خورد کهازم فاصله گرفت و چاقویی از کتش در اورد... با ترس بهش نگاه می کردم ... مردی تفنگ به دستوارد شد و قبل از اینکه تفنگشو روی رسام بگیره ، رسامچاقو رو وارد شکمش کرد. .. با گریه دستمو جلوی دهنم گرفتم و عوقی زدم که رسامچاقو رو توی شکم مرده ول کرد و دستمو گرفت ودوباره دنبالش کشوند... مرده روی زمین افتاده بود و یاد اوری کاری که رسامکرد باعث میشه ازش بدم بیاد ... اون چطور انقدر راحتآدم میکشه. ... تند تند و با گریه دنبالش راه می رفتم که با صدای فریادنویان ای ستادم و به عقب برگشتم ... اسلحشو به سمترسام گرفته بود و با دیدن صورت گریونم داد زد: _ ولش کن بیاد پیشم. . رسام پوزخندی زد و گفت: _ به همین خیال باش نویان اسلحه رو دقیق تر رو به رسام گرفت و بلند عربدهکشید: _ بزار هیوا بیاد پیشم تا بهت شلیک نکردم. . . رسام بدون حرف به نویان زل زده بود و دستمو سفت گرفته بود ... از ترس هق هق میکردم ولی نه رسام و نهنویان بهم نگاه می کردن. .. دوتاشون با تنفر به هم خیره بودن که صدای بی سیمنویان امد: _ سرگرد سپهری عملیات رو لغو کن ... تکرار می کنمعملیات رو لغو کن نویان با تعجب و رسام با پوزخند بهم نگاه می کردن... منم سر در گم بهشون نگاه می کردم که نویان بی سیم روتو دستش گرفت و گفت: _ چ .. چی داری میگی ؟ _ خانواده سرهنگ در خطرن... نویان از شدت خشم فریاد زد: _ می کشمت بی شرف ... اخرش با دستای خودم میکشمت رسام پوزخند صدا داری زد و گفت: _ منتظرم. .. عقب گرد کرد و منو دنبال خودش کشوند ... سالنی کهتوش بودیم رو تخلیه کرده بودن ولی سالن های دیگه پرمردم بودن و همه عادی رفتار می کردن. .. نزدیک ورودی هیوا پیما شدیم که دستمو از دست رسامکشیدم و با گریه گفتم: _ م .. من .. نمیام رسام نگاهی به دور و ورش انداخت و با عصبانیتبازوم رو گرفت و گفت: _ الا ن وقت این حرف ها نیست اشکمو پاک کردم و گفتم: _ نمیام ول م کن... _ هیوا راه بیفت دیوونم نکن... با تشری که بهم زد گریم شدت گرفت که دستشو رویلبام گذاش ت و گفت: _ هیوا صدات در نیاد ... به اندازه کافی اعصابم خورده دستمو کشوند و منو به سمت ورودی هواپیما کشوند... چند دقیقه بعد وارد هواپیما شدیم و کنار هم نشستیم. .. دستمو از دست رسام جدا کردم و نگاهمو به پنجرههواپیما دوختم ... کاشکی اون روز نمیرفتم بیم ارستان وتوی خونه می موندم. .. تمام یک ساعتی توی هواپیما بودیم رو من گریه می کردمجوری که چند با رسام کلافه از جاش بلند شد و رفت تااخر هواپیما. .. میدونم داشت جلوی خودشو می گرفت که دعوام نکنهولی من نمیخوام پیشش باشم ... بعد از فروامدن هواپیمااشک هامو پاک کردم که رسام دستمو گرفت و دوبارهدنبال خودش کشوند. .. فکر کردم الان سوار تاکسی میشیم ولی از فرودگاه دورشدیم و نزدیک به اوتوبانی ایستادیم تا ماشین سیاه رنگیمقابلمون ایستاد. .. رسام در رو برام باز کرد و کنارم نشست ... مرده رو بهرسام گفت: _ خوش امد ی آقا ... _ ممنون .. موبایل رو اوردی ؟ _ بله بفرمایید. . رسام به میثم زنگ زد و بعد از چند جمله که هیچیشونفهمیدم و به صورت رمزی به هم گفتن تماس رو قطعکرد. . دلم میخواست با مامان و بابا حرف بزنم ... دلم براشونتنگ شده .. . بغض کردم که رسام دستشو دورم حلقه کرد و منو بغلکرد و توی گوشم گفت: