کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان معشوقه من جلد دوم

نویسنده : سلنا شمس

ژانر : عاشقانه

قیمت : 33000 تومان

رمان معشوقه من جلد دوم

_ اینقدر گریه نکن ... من بهت گفتم که تا وقتی زنمینمیزارم از پیشم بری 
 
_ خ.. خب.  .  بزار.  .. بهشون .. زنگ بزنم  ؟ 
 
روی سرمو بوسید و گفت:  
 
_ باشه.. فقط یه چند روزی صبر کن اوضاع اوکی بشه 
 
سرمو از سینه سفتش جدا کردم و به چشم هاش خیره شدم
 :
 
_ قول بده 
 
اونم به چشم هام خیره شد و گفت:  
 
_ قول 
 
همونجوری که تو بغل رسام بودم خوابم برد...  
 
" رسام"   
 
وقتی به روستا رسیدیم هیوا رو بلند کردم و با کمکمعین وارد خونه شد م... زینب خانم با دیدن دخت ری تویبغلم لبخندی زد و گفت:   
 
_ خوش امدی آقا...  
 
_ ممنون زینب خانم...  
 
وارد اتاق شدم و هیوا رو روی تخت خواب گذاشتم... 
نگاهی به صورت نازش انداختم و بی طاقت رویصورتش خم شدم و لپشو بوسیدم. ..  
 
از اتاق بیرون رفتم و به معین گفتم:   
_ امشب رو اینجا بمون ف ردا صبح قبل از اینکه برگردییه گوشی و چند تا سیم کارت برام بخر 
 
_ چشم آق ا 
 
خسته کتمو در اوردم و روی مبل انداختم ... دستی ردیموهام کشیدم که زینب خانم با یک لیوان شربت به سمتمامد:   
 
_ ممنون 
 
_ شام خوردین  ؟ 
 
_ نه میل ندارم 
 
باشه ایی گفت و رفت تو اتاقش. ..  چند دقیقه بعد رفتم تواتاق و بعد از در اوردن شلوار و پیراهنم کنار هیوا رویتخت خوابیدم. ..  
 
 
 
 
دستمو از زیر گردنش رد کردم و هیوا رو توی بغلمکشیدم ... بوسه ریز اما عمیق روی لبای خوش طعمشزدم و چشم هامو بستم که زود خوابم برد. ..  
 
با حس کردن هیوا که سعی می کرد از بغلم خارج بشهسفت تر گرفتمش که صدای پوف کشیدن کلافه اش روشنیدم. ..  
 
بدون باز کردن چشمام گفتم:   
 
_ اروم بگی ر 
 
گرد شدن چشم هاش از تعجب رو حدس زدم و با بازکردن چشمام دیدم که حدسم سر جاش بود:   
 
_ ت .. تو بیداری  ؟ 
 
_ نه خوابم 
 
اخمی کرد و گفت:   
 
_ ولم کن میخوام برم 
 
_ کجا  ؟ 
 
با حرص گفت:   
 
_ دستشویی 
 
لبخندی زدم و گفتم:   
 
_ هزینه داره 
 
دوباره با تعجب گفت:   
 
_ چی 
 
انگشتمو روی لبم گذاشتم و گفتم:   
 
_ اینجارو بوس کن تا بزارم بری 
 
_ عمر اً 
 
باشه ایی گفتم و سفت تر گرفتمش که شروع کرد بهتکون خوردن ... با تم ام قدرتش سعی می کرد پسم بزنهولی یه سانت هم نتونست تکون بخوره. ..  
 
بعد از چند دقیقه گفت:   
 
_ بزار برم دیگه 
 
_ بوسم کن 
 
با خجالت سرشو پایین انداخت که گفتم:   
 
_ جونم خجالت می کشی  ؟ 
 
چیزی نگفت که گفتم:   
 
_ باشه پس خودم میبوسمت 
 
با تعجب سرشو بالا اورد که لبامو روی لباش گذاشتم... 
یه دستمو پشت گردنش گذاشتم و عمیق لبشو مک زدم. .  
 
دستشو روی سینم گذاشت که روش خیمه زدم و دستاشوبالا سرش نگهداشتم ... با عطش و لذت لبای هیوامو میبوسیدم و با حس نکردن همراهیش کلافه لبامو از لباش
جدا کردم و گفتم:   
 
_ همراهیم کن 
 
ب ا شنیدن لحن کلافه و خش دارم خجالت زده گفت:   
 
_ ب .. بلد .. ن ی 
 
وسط حرفش پریدم و زمزمه کردم:   
 
_ هر کاری میکنم توام بکن 
 
و بدون توجه بهش دوباره لبامو روی لبای خوش طعمشگذاشتم و مک محکمی زدم که ناله ایی کرد و خودشمآروم بوسه ایی روی لبام زد. ..  
 
دلم شدیداً  میخواستش ... تمام حس های مردونه ام بیدارشده بود ... بخصوص الانی که هیوا با اون حرکات خامو نا بلدش داشت لبامو می بوسید. ..  
 
دستمو از زیر تاپش به شکم تخت و سفیدش رسوندم کهدستشو روی دستم گذاشت و مانع کارم شد. ..  
 
لباشو از لبام جدا کرد و نفس نفس گفت:   
 
_ رس ام 
 
_ جونِ رسام  
 
_ بزار برم دستشویی 
 
جوری با التماس ازم خواست که لبخندی زدم و بی طاقتلبشو محکم بوسیدم و ازش جدا شدم:   
 
_ برو خانوم م 
 
هیوا از روی تخت پرید و زود وارد دستشویی که تو اتاقبود شد ... دلم میخواد همه گذشته رو بهش بگم تا شایدکمی دلش باهام صاف بشه. .  
 
من نه میتونستم به رابطه اجبارش کنم و نه تحمل پسزدن رو دارم ... چند دقیقه بعد از دستشویی بیرون امد وبا دیدنم که فقط لباس زیر پوشیده بودم نگاهشو ازم گرفتو گفت:   
 
_ پاشو لباساتو بپوش 
 
_ اینجوری دوس دارم.. تو هم لباساتو در بیار 
 
با تعجب بهم خیر ه شد که قهقهه ایی زدم و به سمتش رفتم... مقابلش ایستادم و گفتم:   
 
_ چقدر شیرینی تو 
 
خواست چیزی بگه که تقه ایی به در خورد ... از هیواجدا شدم و بعد از پوشیدن شلوارم با بالاتنه برهنه در روباز کردم که نگاهم به معین افتاد. .  
 
_ صبح بخیر آق ا 
 
_ صبح بخی ر 
 
_ بب خشی مزاحمت شدم...  
کارتن گوشی سامسونگ و چند تا پاکت سیم کارت بهسمتم گرفت و گفت:   
 
_ اینم گوشی و سیمکارت...  
 
_ به نام کیه ؟ 
 
_ یه مرحوم 
 
_ از بقیه چه خبر 
 
_ همه چی اوکیه جاتون هم امنه 
 
_ خوبه میتونی بری 
 
در اتاق رو بستم که نگاهم به هیوا افتاد ...  کنجکاو بهپاکت های توی دستم نگاه می کرد که گفتم: