کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان معشوقه من جلد دوم

نویسنده : سلنا شمس

قیمت : 33000 تومان

رمان معشوقه من جلد دوم

مردی که تیر خورده با درد بهم نگاه می کرد ... در اتا قباز شد که رو به میثم گفتم:   
 
_ من وسایل ندارم که بتونم تیر رو در بیارم ... خونزیادی ازشون رفته که باید جبران بشه و بدون بی هوشکننده نمیتونم. ..  
 
وسط حرفم پرید و گفت:   
 
_ الان براتون وسایل میارم همه چی غیر از بی هوشکننده داریم 
 
_ در اوردن تیر اونم بدو ن بی هوش کننده از سینه بیمارسخته و دردناک. ..  
 
_ حالا یه کاریش می کنم 
 
و از اتاق بیرون رفت ... به سمت مردی که تیر خوردهبر گشتم و دکمه های پیراهن سفید رنگش که الان قرمزشده بود رو باز کردم. .  
 
چند ثانیه بعد میثم با چند تا وسایل مورد نیاز امد و کنارمنشس ت .. . 
 
_ بیهوش کننده چی ؟ 
 
_ پیدا نکرد م 
 
_ اینجوری سخت میشه برا بیمار 
 
_ اشکال نداره رسام تحمل می کنه. ..  
 
به سمت مردی که الان فهمیدم اسمش رسامه برگشتم وگفتم:   
 
_ میتونی تحمل کنی ؟ دردش وحشتناکه ؟ 
 
_ ا .. ره 
 
میثم کنار رسام نشست و دستشو گرفت و گفت:   
 
_ تحمل کن داداش...  
 
جای خونِ روی زخمش رو پاک کردم و تا دستم به زخم خورد رسام چشماشو بست و تو گلو ناله ایی کرد... 
نگاهی به وسایل انداختم و سرم رو برداشتم. ..  
 
سرم رو براش وصل کردم و رو به میثم گفتم:   
 
_وسایل بهداشتیه  ؟ 
 
_ اره فقط دکتر نبود 
 
سعی کردم زو د و بدون درد امدنش تیر رو در بیارم ولیسخت بود .. رسام از درد به خودش می پیچید و میثمسعی می کرد ارومش کنه. ..  
 
تیر رو گرفتم ولی در اوردنش خیلی درد داشت... 
نگاهی به رسام انداختم که از درد عرق کرده بود وچشماش قرمز شده بودن انداختم. ..  
 
با درد بهم انگاه کر د که تیر رو از سینش بیرون کشیدم... دستمو گرفت و محکم فشار داد ... چشماشو بست ونفسشو با درد بیرون داد...  
 
لباش سفید شده بودن و نفس نفس می زد .. سوزن و بخیهرو برداشتم و گفتم:   
 
_ دیگه چیزی نموند ... یکم دیگه تحمل کن 
 
بعد رو به میثم گفتم:   
 
_ سرم و خون  لازم دارم 
 
_ الان میارم 
 
از کنار رسام بلند شد و از اتاق بیرون رفت ... نگاهی بهمچ دستم انداختم که اسیر دست رسام بود ... حتماً الان دستم قرمز شده.  .  
 
_ میشه دستمو ول کنی که زخمتو بخیه بزنم ؟ 
 
با چشم های عسلی نیمه بازش نگاهی بهم انداخت ودستشو باز کرد:  
 
_ برای بخیه اماده ایی ؟ 
 
بی حال اهومی گفت که شروع کردم به بخیه زدن ... بااینکه فقط سه تا بخیه بودن ولی از چهرش می شد دردرو خوند .. . 
 
چند دقیقه بعد کارم تموم شد ... میثم با سرم و خون امد وروی میز گذاشت:   
 
_ کمکم کن تا زخمشو ببندم 
 
_ باشه 
 
آروم رسام رو روی تخت نشوند منم باند رو برداشتم وزخمشو بستم. .  رسام خیلی بی حال شده بود و حتی ناینشستن هم نداشت. ..  
 
میثم اون رو روی تخت خوابوند و من سرمشو با خونعوض کردم و رو به میثم گفتم:   
 
_ باید بانداژشو هر رو عوض کنی و براش سرم بزاری
 . ..
 
_ وظیفه خودته نه م ن 
 
_ یعنی چی ؟ من درک می کنم که به خاطر حال بدشمنو اون شکلی کشوندین اینجا ولی الان باید برم 
 
_ ما تورو اینجا اوردیم که بالا سر رسام بمونی ... و تاوقتی که حالش خوب بش ه 
 
_ ت .. تو چی داری میگی ؟ 
 
بازوم رو گرفت و منو دنبال خودش کشوند ... قبل ازاینکه بفه مم میخواد چیکار کنه منو توی اتاقی انداخت ودر رو روم قفل کرد و از پشت در گفت:   
 
_ تا وقتی که رسام خوب بشه جات اینجاس 
 
با تعجب به سمت در رفتم و داد زدم:   
 
_ ولی من باید برم ... خانوادم نگران میشن ... توروخدادر رو باز کن 
 
هر چقدر در زدم و جیغ کشیدم فایده  نداشت ... رویزمین نشستم و اروم شروع کردم به گریه کردن. ..  
 
انقدر گریه کردم که بعد خود به خود آروم شدم و تو فکرفرورفتم ... نویان دزدیدنمو دید حتماً الان در به در دنبالمه. ..  
 
مامان و بابا بفهمن کلی نگران میشن ... با یاد اوری تیرخوردن رسام ترسم بیشتر شد. . . اگه تیر خورده و اونونبردن بیمارستان یعنی آدم معمولی نیستن. ..  
 
اونا منو دزدیدن و به زور اوردن اینجا. .  حتماً خلافکارن ... با استرس به اتاق نگاه کردم و با خودم گفتم اگه منوبکشن چی ؟ 
 
از روی زمین بلند شدم و به سمت کشو ها رفتم ولیهمشون خالی بودن ...  کل اتاق رو گشتم ولی چیزخاصی نداشت...  
 
روی تخت خواب دو نفره خوابیدم و به سقف اتاق زلزدم ... یعنی امید وار باشم که بعد از به هوش امدن رساممنو آزاد کنن ؟ 
 
حتماً رسام رئیس بود که میثم گفت باید اون بگه چیکارم کنن ... میترسم منو ول نکنه و تا ابد اسیر باشم.  . 
 
ولی نویان میاد دنبالم ... اره اون لحظه دزدیده شدنم رودید و هیچ وقت بی خیالم نمیشه ... انقدر فکر کردم کهنفهمیدم کی خوابم برد. ..  
 
با صدایی که امد بیدار شدم ... در اتاق باز شد و دختریسینی به دست وارد اتاق شد ... با دیدنم سرشو پایینانداخت و گفت:   
 
_  سلام ... برات شام اوردم 
 
_ م .. من میخوام از اینجا برم ... توروخدا بهشون بگوولم کنن 
 
_ من فقط خدمتکارم ... ببخشید